
چرا ما هیچگاه عملکرد او را با این توجیه که یکی از مسئولین نظام است مورد بررسی قرار ندادیم؟ چرا ما هیچوقت به نسل دوم و سوم انقلاب نگفتیم که اشخاص بزرگی چون شهید مطهری و شهید بهشتی با تفکرات و منبرهای موسوی خوئینیها که از آن بوی اندیشههای مارکسیستی به مشام میرسید و منافقپرور است مخالف بودند؟ چرا نگفتیم موسوی خوئینیها به عنوان عامل اصلی در تسخیر لانهی جاسوسی و انتقال بخش عمدهای از اسناد و مدارک آن به جایی نامعلوم است؟...
چند روز پیش خبری منتشر شد با این مضمون:
«موسوی خوئینی ها که به مرد خاکستری و پشت پردهی اصلاحات معروف است، در حال نوشتن رسالهای درباب ولایت فقیه است. وی در این کتاب ضمن بررسی مبانی ولایت فقیه تلاش دارد تا قرائت جریان اصلاحات از بحث ولایت مطلقهی فقیه را تدوین و منتشر کند. در همین حال گفته میشود در این کتاب به مصداق ولایت فقیه نیز پرداخته است. وی تلاش کرده است در خصوص مصداق، تنها حضرت امام را به عنوان مصداق ولایت داشتن بر جامعه معرفی کند.»
صرف نظر از اینکه ایشان قرار است چه مهملاتی را به نام نظریهی ولایت فقیه به خورد ملت بدهد، این سؤال مهمتر و کلیدیتر است که بپرسیم چرا و به چه دلیل بعد از گذشت سی سال از انقلاب، این جناب فیلشان یاد هندوستان کرده و تازه یاد ولایت فقیه افتادهاند و میخواهند در این باب قلمفرسایی کنند؟ چرا در این مقطع و در این شرایط؟ (حتما خاطرتان هم هست که چند وقت پیش همین جناب بود که گفت ما از اول هم با ولایت فقیهی که امام میگفت مخالف بودیم اما جرأت گفتنش را نداشتیم.)
این سؤال کلیدی نیازمند این مقدمه است که بگوییم متأسفانه یکی از اشکالات ( و شاید هم مظلومیتهای) نظام مقدس جمهوری اسلامی در طول این سه دهه از عمر شریفش، عدم پرداختن به عملکرد مسئولین نظام و سیاستمداران و افراد حکومتی بوده است. هر چند میتوان برای این امر چنین استدلال کرد که انقلاب اسلامی در طول این سی سال با انواع و اقسام تهدیدها و بحرانهای داخلی و البته خارجی روبرو بوده و آن قدر شتاب و سرعت تغییر و تحولات زیاد بوده که فرصت چندانی برای پرداختن به این امر باقی نگذاشته است، اما با همهی اینها امروز، بعد از گذشت سی سال تازه متوجه پیامدهای غفلت از این موضوع شدهایم. شاید اگر به جای آنکه آبروی بعضی از افراد را با آبروی نظام پیوند زده و آنها را مصون و بری از هرگونه خطایی فرض کنیم، دست به نقد و مطالبهی مومنانه و منصفانه آنها میزدیم، امروز در حوزهی اجتماعی و سیاسی با مشکلات کمتری روبرو میشدیم. برای مثال تصور کنید که اگر هویت و ماهیت شخصی چون میرحسین موسوی به درستی برای جوان نسل دوم و سوم انقلاب مشخص میشد و جوانان میدانستند که موسوی نه تنها سابقهی انقلابی و مبارزاتی ندارد که عضو جبهه ملی و جنبش ملسلمانان مبارز هم بوده، آیا در انتخابات سال 88 شاهد چنین حوادث و رخدادهای ناگواری بودیم؟ آیا باز هم این تعداد از مردم به او رأی میدادند؟ حتما تصدیق میفرمایید که اکثر قریب به اتفاق معترضین پس از انتخابات از معاندین نظام نبوده و تنها فریب رفتارها و گفتارهای تبلیغاتی امثال او قرار گرفتهاند. کما اینکه دیدیدم تنها بعد از گذشت چند ماه، از بدنهی جنبش سبز (بخوانید موج سبز) جدا شده و به خیل عظیم «نُه دَهی»ها پیوستند.
در مورد موسوی خوئینیها هم همین طور. چرا ما هیچگاه عملکرد او را با این توجیه که یکی از مسئولین نظام است مورد بررسی قرار ندادیم؟ چرا ما هیچوقت به نسل دوم و سوم انقلاب نگفتیم که اشخاص بزرگی چون شهید مطهری و شهید بهشتی با تفکرات و منبرهای موسوی خوئینیها که از آن بوی اندیشههای مارکسیستی به مشام میرسید و منافقپرور است مخالف بودند؟ چرا نگفتیم موسوی خوئینیها به عنوان عامل اصلی در تسخیر لانهی جاسوسی و انتقال بخش عمدهای از اسناد و مدارک آن به جایی نامعلوم است؟ مدارکی که هرگز پیدا نشد! چرا نباید جوان ما بداند که خود ایشان اعتراف میکند که ما از عمد طرح تسخیر سفارت آمریکا را به امام نگفتیم چون میدانستیم که امام مخالفت میکند؟ چرا با اینکه مخالفت امام را میدانست باز هم اصرار بر این کار کرد؟ که اگر نبود درایت و هوشمندی و مدیریت بحران حضرت روحالله معلوم نبود به خاطر همین حادثه چه ماجراهایی که پیش نمیآمد. چرا نقش کلیدی او در جریان اصلاحات و پدرخواندگی او هیچگاه مورد مداقه قرار نگرفت؟ به دلیل پاسخ ندادن به این «چرا»ها و هزاران چرایی از این دست است که حادثهای چون فتنهی 88 اتفاق میافتد. شاید عدهای بگویند که این مسائل تازه روشن شده و تا قبل از این خبری از این داستانها نبود. که در جواب باید بگوییم که دقیقا بر عکس. طراحی فتنهی 88 از سالها پیش اتفاق افتاد و ما غافل از آن و در خواب زمستانی بودیم. فیالمثل به متن زیر که حدود ده سال پیش توسط «امیر محبیان» در روزنامهی «رسالت» نوشته شده نگاه کنید. محبیان در باب مسألهای به نام «عبور از خاتمی» و پروژهی انتقال قدرت به شخص یا گروه دیگر که توسط اصلاحطلبان رادیکال مطرح شد مینویسد:
«دو گام عبور از خاتمی عبارت است از:
الف: مطرح نمودن ظریف آلترناتیوی جدی برای خاتمی نظیر مهندس میرحسین موسوی، تا این آلترناتیو چرخش جناح دوم خرداد به سوی نوعی مرکزیت و سازمان محوری را تسهیل نماید و از گسیختگی و مرکزگریزی طیف دوم خرداد بکاهد، در این حالت تصفیه جناحی ساده تر و اقتدار ستاد جدید تثبیت میگردد و در عین حال هشداری میباشد به آقای خاتمی برای سازمانپذیرتر کردن وی.
ب: تغییر مرکز ثقل یا گرانیگاه اصلاحات از خاتمی به فرد یا تشکیلاتی دیگر که در صورت عدم هماهنگی خاتمی کمترین صدمه به «مردان پشت پرده» و تشکیلات نامریی آنها وارد آید و در عین حال به هنگام انتقال قدرت از خاتمی به دیگری، پس زمینهی ذهنی مناسبی در میان هواداران احساسی خاتمی وجود داشته باشد و مقاومت را به حداقل رساند.
برای اجرای پروژه انتقال قدرت با رهبری دوم خرداد، سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی با ظرافت بسیار پا به میدان گذاشت و در مقالهی مهم تحت عنوان «گرانیگاه اصلاحات کجاست؟» ضمن خلع ید از مجلس (کروبی) دولت (خاتمی) مطبوعات دوم خردادی (چهرههای جنجالی) جنبش دانشجویی (دفتر تحکیم وحدت) از پیشتازی و سمن راهبری اصلاحات، مجموعه ای مبهم از احزاب را مستحق به دوشگیری این «بار امانت» دانسته و این احزاب را هم تحت رهبری ستادی هماهنگ کننده به ریاست عالیهی حجتالاسلام و المسلمین خوئینیها قرار داده است. به عبارت بهتر، «رجال الغیب» جریان دولتی اکنون با خلع ید از خاتمی، کروبی، مطبوعات دوم خرداد و حتی نیروهای عملیاتی پرکاری چون تحکیم وحدت، حجتالاسلام خوئینیها را به جای خاتمی قرار دادهاند.»
میبینید! حضرات از چه زمانی به فکر این روزها بودند! از کی نقشه برای این ایام کشیده بودند! هر چند حساب همه چیز را کرده بودند جز یک چیز: اینکه انقلاب اسلامی جلوهای از «نورالله» است در این عصر ظلمت. و وعدهی خداوند بر دوام نورش «صدق» است که فرمود: «یریدون لیطفئوا نورالله بافواههم والله متم نوره و لو کره الکافرون».
به نظر میرسد بازخوانی عملکرد مسئولین نظام و سیاستمداران و مجریان حکومتی و دولتی به عنوان یک ضرورت اساسی و مهم در این مقطع از عمر انقلاب اسلامی به شمار میآید. که اگر چنین نشود تعجب نکنید اگر روزی خبری شنیدیم که «موسوی خوئینیها قصد نوشتن کتابی در باب انقلاب اسلامی یا مثلا انتخابات سال 88 دارد.»
