.

حدیث تصادفی

حدیث تصادفی

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بادصبا
درباره ما
منوی اصلی
مطالب پیشین
لینک دوستان

ویرایش
دانشنامه عاشورا
دانشنامه عاشورا
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 4
  • بازدید دیروز : 185
  • کل بازدید : 1577597
  • تعداد کل یاد داشت ها : 6770
  • آخرین بازدید : 04/2/9    ساعت : 12:9 ص
جستجو

وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
کاربردی
ابر برچسب ها
ارسال شده در چهارشنبه 89/7/14 ساعت 8:31 ص نویسنده : ایمان احمدی

مادر سه شهید دفاع مقدس گفت: فرزندانم را بزرگ کردم فقط برای اسلام.خدا را شکر که هر سه با همان لباس جنگشان در جوار امام خمینی (ره) خوابیدند. ناراحتی ما از ناشکری‌ها و حرمت‌شکنی‌های بعضی‌ها زیاد است که شکایت آنها را به امام زمان می‌بریم، اما یک درخواست دارم و آن دیدار خصوصی با مقام معظم رهبری است.

در قسمت ابتدایی گفتگو با پدر و مادر شهیدان «صادقی»، که سه فرزند خود را در سال های دفاع مقدس در راه اسلام داده اند، نکات ارزشمندی اعم از نحوه چگونگی شکل گیری خانواده صادقی و همچنین شهادت یکی از فرزندان این خانواده مطرح شد. آنچه که در پی می آید پیرامون دو فرزند شهید دیگر این خانواده است:

*فارس: محمود آن موقع کجا بود؟

*خانم صادقی: محمود مشغول سربازی بود اما خودش را برای تشییع جنازه رساند. محمود برایم تعریف کرد که شب شهادت احمد، در پادگان خواب بوده و خواب امام زمان و محمود را دیده است که با هم هستند و صورت محمود از شدت نورانیت اصلا دیده نمی شود. امام زمان به محمود گفته بود به مادرت سلام برسان و بگو هدیه‌ات به دست ما رسید، ما هم هدیه خود را به او خواهیم رساند.

*قاسم صادقی: یک مسأله جالبی را بگویم. سعید توسلی و احمد تقریبا همزمان شهید شدند. جنازه سعید جاماند، یادم هست که علیرضا رفت تا جنازه برادرش را بیاورد، اتفاقا موفق هم شد و جنازه سعید را برگرداند و دوباره برگشت جبهه، هفتم برادرش را گرفته بودند که خبر شهادت او هم آمد.

*فارس: ‌فاصله شهات محمود و احمد چقدر بود؟

*خانم صادقی: ده ماه. بعد از شهادت احمد، دیگر محمود طاقت نیاورد رفت بسیج تا اعزام شود، اما گفتند پرونده‌ات گم شده، آنقدر پیگیری کرد تا از بسیج پایگاه مالک اشتر عازم شد. آنقدر رفت و آمد تا بالاخره بهمن ماه سال 61 شهید شد.

*فارس: خبر شهادت محمود را چطور دادند؟

*خانم صادقی: طبق معمول اول همه فامیل و حاج آقا خبر دار شدند، بعدش من، فامیل‌های دور و نزدیک دائم می‌آمدند و می‌رفتند و توی حیاط با حاج آقا صحبت می‌کردند. من کلافه شده بودم از این همه رفت و آمدهای بی‌مناسبت که بالاخره بعد از ظهر محمد وناصر آمدند و گفتند محمود شهید شده. همان جا گفتم من باید جنازه محمود را ببینم، نگذاشتید جنازه احمد را ببینم، هنوز توی دلم مانده، هر جوان " اورکت پوش " را که می‌بینم خیال می‌کنم احمد است. محمد گفت به شرطی می‌گذاریم ببینی که توی پزشک قانونی گریه نکنی. گفتم باشه و به لطف خدا و امام زمان جنازه را که دیدم هیچ اشک نریختم یک تیر خورده بود به قلبش و با صورت آمده بود روی زمین، برای همین صورتش هم خونی بود. یک چیزی را برایتان بگویم از شب قبل از شهادت محمود. من در حال خواندن نماز مغرب و عشا بودم که یکهو از دلم گذشت که من محمود را در بچگی خیلی تنبیه کرده‌ام؛ شلوغ بود و شر. گفتم نکند خدا مرا نبخشد؟ همان شب محمود به خانه همسایه‌مان تلفن زد و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: محمود جان! من تو را که بچه بودی، چند بار کتک زدم، حلالم کن مادر، این را که گفتم زد زیر گریه و گفت: مادر! من کی هستم که حلال کنم. تو مرا زدی که آدم بشوم، مرا زدی که از راه خدا و اسلام بیرون نروم. این حرف‌ها چیه؟ تو مرا حلال کن که خیلی اذیتت کردم. خلاصه، خیلی گریه کرد. گفت خواب امام زمان عجل‌الله فرجه را دیده ولی نگفت چی دیده. من نفهمیدم قضیه آن همه گریه کردن چیست؟ بعد از شهادت محمود، رفیقش شهید " حسین دهلوی " برایم تعریف کرد که محمود چند روز قبل از شهادتش خواب امام زمان عجل الله فرجه را دیده بود که آمده بودند و می‌خواستند محمود را از من ( مادرش ) جدا کنند. من مخالفت می‌کردم که آقا گفته بودند: "مادر! این بچه‌ات امانت ماست، پسش می‌گیریم و صبرش را هم بهت می‌دهیم. " محمود بعد از دیدن آن خواب، دایما در حال آماده کردن خودش برای شهادت بود و بالاخره هم دو یا سه روز بعد از آن شهید شد. آن موقع تازه فهمیدم چرا آن شب، محمود آن قدر گریه کرد.
جنازه‌اش را از جلوی مسجد موسی‌بن جعفر علیه‌السلام تشییع کردند و با فاصله کمی از محمود خاک کردند. خبر شهادت محمود را که دادند فی‌المجلس به حاج آقا گفتم یادت هست بیست سال پیش به خاطر مرگ همین بچه می‌خواستی مرا از خانه بیرون کنی. دیدی قسمت خدا را که این بچه‌ باید در راه اسلام کشته می‌شد؟

*فارس: از ناصر بگویید...

*خانم صادقی: ناصر از همان اول که برادرهایش راهی جبهه شدند، هوای رفتن به همراه آنها را داشت؛ چون سنش کم بود اجازه نمی‌دادند برود. اوایل شناسنامه‌اش رادستکاری کرد و رفت کردستان، آن وقت 12 ـ 13 سال داشت. سال 62 برای اولین بار سنش اجازه داد و رفت جبهه، دو، سه سال رفت و آمد. بار آخری که می‌خواست برود کلی سفارش ما را به پدرش کرد که حواست به مادر باشد، ایشان دیگر ضعیف شده و شما باید کمکش کنید. فردایش که رفت من به همسایه‌مان گفتم ناصر دیگر شهید خواهد شد. بنده خدا حیرت کرد و گفت: حاج خانم! شما چرا نفوس بد می‌زنی! گفتم: این هم برنامه‌اش مثل احمد و محمود است. من قشنگ متوجه شدم که این دفعه بار آخر است. همان طور هم شد. جنازه ناصر که آمده بود پزشک قانونی، یکی از رفقای محمود که رفته بود دنبال جنازه برادر خودش، می‌بیند روی یک جنازه نوشته شده " ناصر صادقی ". می‌رود به محمد می‌گوید من احمد و محمود را می‌شناختم، اما ناصر را نمی‌شناسم. یک سری به پزشک قانونی بزن و ببین این جنازه را می‌شناسی یا نه.
خلاصه، محمد رفت و دید برادر خودش است. با چند تا از بچه‌ها آمدند خانه. ما آن موقع مشغول نقاشی خانه بودیم و همه جا به هم ریخته بود.
محمد گفت: مادر! بیا برویم بالا یک چایی برای رفقای ما دم کن. بالا که رفتیم، گفت: مادر جان! طاقت شما از حاج آقا بیشتر است، تو را به خدا زیاد بی‌تابی نکن؛ چون ناصر زخمی شده. به تندی گفتم: " بگو ناصر شهید شده! " تا این را گفتم، زد زیر گریه و گفت: کمرم شکست مادر، ناصر هم رفت. جنازه ناصر را من و برادرم با هم توی قبر گذاشتیم. به لطف خدا برای شهادت ناصر خیلی صبر کردم و از خودم طاقت نشان دادم.

*فارس: ناصر چه تیپی بود حاج خانم؟

*خانم صادقی: بچه ته تغاری بود، اما خیلی اهل فهم و کمالات بود. حرف‌های بزرگتر از سنش می‌زد و توی بحث‌ها خیلی قشنگ و با معنی صحبت می‌کرد. مظلوم بود و بی سر و صدا. خدا روحش را شاد کند. خیلی بی تابی می‌کرد که بگذارند برود جبهه.
چون قدش کوتاه بود،‌ دایم " بارفیکس " می‌رفت تاقدش بلند شود و به خاطر قد کوتاه، جلویش را نگیرند. یک بار که بهش گفتم اول درست را بخوان بعد برو جبهه، همان سال به من گفت که رفوزه شدم فقط دو تا تجدید آورده بود اما برای اینکه درسش را بهانه نکنیم، حاضر شد قید آن را بزند، من بعدا فهمیدم ولی به رویش نیاوردم قبل از بار اولی که می‌خواست برود جبهه، من و حاج آقا نشسته بودیم که حاج آقا گفت: حاج خانم! بیا و نگذار ناصر برود جبهه. خیلی ناصر را دوست داشت. گفتم: من اصلا نمی‌توانم همچنین کاری بکنم. بار گناهان خودم آنقدر سنگین است که مسئولیت کس دیگری را نمی‌توانم قبول کنم. از قضا ناصر صدای مرا شنید و آمد و نشست رو به روی حاج آقا و گفت: " آقا! احترام مادرم واجب است، ولی چه بگذارید و چه نگذارید من خواهم رفت. من نمی‌گذارم اسلحه برادرهایم زمین بماند. " دیگر حاج آقا هم چیزی نگفت و ناصر رفت جبهه.

*فارس: حرف دیگری برای گفتن دارید؟

*خانم صادقی: من این بچه‌ها را با چنگ و دندان بزرگ کردم. حواسم به همه کارشان بود. بزرگشان کردم فقط برای اسلام. به خودشان هم گفته بودم که تا در راه اسلام هستید همه چیزتان را با جان و دل قبول می‌کنم. در غیر این صورت، حلالتان نخواهم کرد. خدا را شکر که هر سه با همان لباس جنگشان بدون غسل و کفن در جوار امام خمینی (ره) خوابیدند. اینها امانت‌های خدا بودند و خوشحالم که با رو سفیدی پس دادمشان: ناراحتی ما از ناشکری‌ها و حرمت‌شکنی‌های بعضی‌ها زیاد است که شکایت آنها را به امام زمان عجل‌الله فرجه می‌بریم، اما یک درخواست دارم و آن دیدار خصوصی با مقام معظم رهبری است. به هر دری زدیم که این دیدار را جور کنیم، نشد که نشد. یعنی بیت آقا برای خانواده سه شهید نمی‌تواند چند دقیقه وقت خصوصی معین کند؟ دل ما برای آقا می‌تپد، همان طور که برای حضرت امام می‌تپد. ان‌شاء‌الله خود آقا درخواست ما را با چاپ این مصاحبه بفهمند و اجابت کنند. از شما هم التماس دعا داریم.

*حاج آقا صادقی: بچه‌های خیلی فعال و پای کاری بودند از همه‌شان راضی‌ام. ان شاء‌الله با حضرت سید‌الشهدا (ع) محشور شوند.

*قاسم صادقی: اگر تربیت صحیح و مجدانه مادرم و نان حلال سفره پدرم نبود، این بچه‌ها مشمول رحمت الهی نمی‌شدند. ما تا 17 ـ 18 سالگی حتی بلد نبودیم چطور باید برویم میدان شوش. آن قدر مادرم حواسش به ما بود که از محله غیاثی، دو قدم آن طرف‌تر را تنها نرفته بودیم. با رفقا و با برادران توسلی خیلی جاها می‌رفتیم، اما خودمان سر خود و تنها اصلا جایی نمی‌رفتیم. جامعه قبل از انقلاب هم که معلوم است چه بود، بروید بپرسید توی همین خیابان 17 شهریور، چند تا عرق فروشی بود. حالا توی همچنین جامعه‌ ای مادرم ما را این چنین تربیت کرد و زیر پرو بال خودش گرفت. این جای تقدیر و تحسین دارد. با همین تربیت است که احمد تنها میراثش را وقف مسجد کرد. ایشان با پول کار کردن‌هایش در بازار، توی اصفهان یک زمین خریده بود که وصیت کرد آن را وقف مسجد کنیم. که البته به دلایل جغرافیایی هنوز این وصیت عمل نشده است ما هم درخواستی جز دیدار با رهبرمان نداریم. التماس دعا.

* گفتگو از محمد علی صمدی

ویژه‌نامه سی سالگی دفاع مقدس در خبرگزاری فارس




مطلب بعدی : « عبادت خالصانه »       


پیامهای عمومی ارسال شده

+ بسمه تعالی میلا باسعادت کریمه اهلبیت حضرت فاطمه معصومه برتمام محبین اهلبیت مبارک باد التماس دعا