از امروز باید روزی 20 نفر از شما برای حمل بلوک های سیمانی در خدمتِ اردوگاه باشد.
وقتی که سرباز عراقی این دستور را با صدای بلند خواند، همهمه ای در آسایشگاه پیچید. یکی گفت:
- فکر میکنم، بلوکها را به جبهه میبرند تا سنگر بسازند.
ظاهراً حدسش درست بود. بچه ها تصمیم گرفتند که تحت هیچ شرایطی به این بیگاری تن ندهند.
عراقی ها که مقاومت بچه ها را دیدند، تا 40 روز به بدترین شکل ممکن، به آزار و اذیت ما پرداختند. بعد از 40 روز، یکی از فرماندهان اردوگاه با چند سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد، در حالی که سگرمه هاشان سخت درهم بود.
- من به شما اخطار می کنم که اگر در کار حمل بلوک های سیمانی به ما کمک نکنید، وضع از این هم بدتر خواهد شد.
در همین موقع که مترجم عراقی با لهجه ی عربی این جمله ها را به فارسی گفت، یکی از بچه های مشهد به نام علی آقا پا پیش گذاشت و در حالی که تیغ تیزی در دست داشت، رو به فرمانده عراقی ها کرد.
- هر کس از ما بخواهد در کار حمل بلوک به شما کمک کند تا با آنها سنگر بسازید، ما دستش را قطع می کنیم.
و تیغ را روی بند انگشت کوچکش گذاشت و آن را قطع کرد:
- این طوری!
فرمانده عراقی که تاب دیدن این صحنه را نداشت، دستش را روی چشم هایش گذاشت و در حالی که از آسایشگاه خارج می شد، رو به عراقی ها کرد:
- بیایید برویم. این ها همه شان دیوانه هستند.