.

حدیث تصادفی

حدیث تصادفی

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بادصبا
درباره ما
منوی اصلی
مطالب پیشین
لینک دوستان

ویرایش
دانشنامه عاشورا
دانشنامه عاشورا
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 100
  • بازدید دیروز : 4022
  • کل بازدید : 1513693
  • تعداد کل یاد داشت ها : 6770
  • آخرین بازدید : 103/9/6    ساعت : 12:34 ص
جستجو

وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
کاربردی
ابر برچسب ها
ارسال شده در پنج شنبه 92/4/20 ساعت 9:6 ص نویسنده : ایمان احمدی

سلیمان (ع ) روزى نشسته بود و ندیمى با وى . ملک الموت (عزرائیل ) در آمد و تیز در روى آن ندیم مى نگریست . پس چون عزرائیل بیرون شد ، آن ندیم از سلیمان پرسید که این چه کسى بود که چنین تیز در من مى نگریست ؟ سلیمان گفت : ملک الموت بود . ندیم ترسید . از سلیمان خواست که باد را فرمان دهد تا وى را به سرزمین هندوستان برد تا شاید از اجل گریخته باشد .
سلیمان باد را فرمان داد تا ندیم را به هندوستان برد . پس در همان ساعت ملک الموت باز آمد. سلیمان از وى پرسید که آن تیز نگریستن تو در آن ندیم ما، براى چه بود . گفت : عجب آمد مرا که فرموده بودند تا جان وى همین ساعت در زمین هندوستان قبض کنم ؛ حال آن که مسافتى بسیار دیدم میان این مرد و میان آن سرزمین . پس تعجب مى کردم تا خود خواست بدان سرعت ، به آن جا رود . (1)


1- رشید الدین میبدى ، کشف الاسرار و عدة الابرار، به سعى و اهتمام على اصغر حکمت ، انتشارات امیرکبیر، ج 1، ص 651، با اندکى تغییر در برخى کلمات .




مطلب بعدی : « عبادت خالصانه »       


پیامهای عمومی ارسال شده

+ بسمه تعالی میلا باسعادت کریمه اهلبیت حضرت فاطمه معصومه برتمام محبین اهلبیت مبارک باد التماس دعا