13 مرداد ماه مصادف با شهادت شهید علیرضا موحد دانش است، همه کسانی که حتی برای یک ساعت با او و در کنارش بودند خاطره ای دارند از کنار علیرضا بودن و خوبی های او.
به همین بهانه به سراغ خانواده اش رفتیم تا از آنها بشنویم در مورد شهید.
با زهرا موحددانش، خواهر شهید گفت و گویی داشته ایم که در ذیل آمده است:
به فرماندهان سپاه سهمیه مکه می دادند. مکه علی سهمیه شهید غلامعلی پیچک بود اما به دلیل عملیاتی که در پیش بود گفت نمیروم و به علی پیشنهاد داد علی هم نپذیرفت و گفت این سهمیه شما است و شما باید بروید شهید پیچک به او گفت من به عنوان فرماندهات به شما تکلیف میکنم که باید بروی اگر میخواهی از تکلیفت خارج بشوی خودت میدانی علی هم قبول کرد و قسمتش شد.
ماجرای قطع شدن دست علی
یادم می آید آن زمان صبح ها رادیو برنامهای داشت که با رزمندهها به صورت زنده صحبت میکرد و من همیشه قبل از مدرسه رفتن این برنامه را گوش میدادم آن روز پدرم به سرکار رفته بود و محمدرضا به مدرسه. یکی از رزمندهها صحبت کرد و گفت دیروز در عملیات دست فرمانده ما قطع شد نام فرماندهاش را علی موحد یا علیرضا موحد اعلام کرد یعنی خلاصه نگفت علیرضا موحد دانش.
آنجا مادرم گفت این علی ماست که دستش قطع شده من گفتم شما هر کی را میشنوید علی موحد فکر میکنید علی ماست. مادر گفت نه این علی است چون آقایی که خودش را معرفی کرده بود اسمش به نظر مادرم آشنا آمده بود.
بعدازظهر پدرم به خانه آمد و مادر جریان را گفت آن موقع محلهای که ما بودیم تلفن نداشتیم به منزل عمهام رفتیم در پادگان ابوذر پایین ارتفاعات بازیدراز یک تلفنی داشتند که به آن FX میگفتند شماره آن را علی به ما داده بود چندین بار شماره را گرفتیم تا گوشی را برداشتند پدرم صحبت کردند و آنها فکر میکردند ما در جریان نیستیم.
پدرم گفتند میدانم که مجروح شده فقط میخواهم بدانم حالش خوب است یا نه آنها هم گفتند ما میگوییم خودش تماس بگیرد علیرضا زنگ زد و به مادر گفت من طوری نشدهام فقط یک انگشت دستم قطع شده مادر گفت یک انگشت که چیزی نیست تنت سالم باشد و خودت هم در راه انقلاب و امام بدهی من غصهای ندارم فقط میخواهم کارت را درست انجام بدهی .
علی گفت: واقعا یک انگشت مهم نیست؟ مادر گفت نه. گفت اگر دو تا باشد چه طور اگر سه تا باشد چه؟ مادر گفت اگر تو یک دستت را هم بدهی یک دست و دو پای دیگر هم داری که باید در راه خدا بدهی من ناراحت نمیشوم فقط دلم میخواهد تو روحیهات طوری باشد که خدمت بکنی.
بعد علی گفت مامان الهی قربونت برم من اصلا فکر میکردم چطور به شماها بگویم و چطور شماها را آماده کنم الان چیزی نشدهام فقط یک دست از مچ قطع شده دستم را دراز کردم و آنها هم کوتاه کردند، بعد از 3 و 4 روز که آمد آنقدر با دستش شوخی میکرد که اصلا فراموش شد علی مجروح شده است.
در هر کاری بدون ترس اما با فکر وارد می شد
در مورد خصوصیات اخلاقی علیرضا چیزی را که همیشه به بچههای خودم هم میگویم این است که علی خیلی شجاع و نترس بود و در هر جمعی حاضر میشد آن جمع با نشاط خاصی روبهرو میشد ورزشکار بود و از لحاظ اجتماعی خیلی مردمدار بود بسته به آن فضایی که در آن قرار میگرفت حتما در آن جمع یک نقشی پیدا میکرد اگر در هیئتها بود حتما نوحهخوان آن هیئت میشد یا در جمع شادی بود که بچهها را برای تفریح به جایی برده بود خودش یکی از آن افرادی بود که اکثر شلوغکاری را انجام میداد یعنی برای بچهها راه را باز میکرد که هر کاری میخواهند بکنند.
در هر کاری ریسک آن را میپذیرفت و بدون ترس وارد میشد اما نه بدون فکر بدون ترس و اینکه قبل از آن همه جوانب را بررسی کرده بود.
رابطه دو برادر شهید با هم
من سال 60 دیپلم گرفتم و محمدرضا سال 59 از سال 56 به بعد ما سه نفر خیلی به هم نزدیک و صمیمی شدیم فقط فرصتهای کنار هم بودنمان کم بود هم عقیدهمان به هم نزدیک بود و هم اینکه خود انقلاب بچههای کم سن را هم به یک بلوغ فکری رسانده بود.
از 56 به بعد هر جا علی میرفت محمد هم به دنبال او میرفت مثل نوچهاش بود علی هم خیلی استقبال میکرد و محمدرضا را با خودش می برد.
تشییع جنازه شهدا و یا یکی دو بار به مناطق جنگی برد اما میگفت تا درست را تمام نکردهای به مناطق نیا محمدرضا تا دیپلم را گرفت وارد سپاه شد و تقریبا از زمان ورودش به سپاه تا زمان شهادتش یک سال هم نشد که خیلی زود راه خودش را پیدا کرد و رفت علی همیشه میگفت محمد زودتر از من فهمید که کجا باید برود و چه کار باید بکند.
خوابی که مادرم قبل از شهادت علیرضا دید
آن زمان من و مادرم ایران نبودیم و تقریبا طی چند روز تلفنهایی به ما میشد و چند نفر از فامیلها زنگ میزدند و خبرهای مختلف میدادند.
زمانی که به ما خبر دادند فکر میکنم 10 روز از شهادت علی گذشته بود منتها در مناطقی بود که دیگر نمیتوانستند بیاورند و تلفنی به ما اطلاع دادند.
مادرم یک شب قبل از اینکه خبر شهادت را به ما بدهند خواب دیده بود جلوی خانه را خیلی چراغانی کردهاند محمدرضا که قبل از علی شهید شده بود آمده و یکسری مثل روسریهای سبز به مردم میدهد و همه را تعارف میکند که به داخل بیایند.
مادرم صبح گفت فکر میکنم که برای علی اتفاقی افتاده ما به صحبتهای مادرم اهمیت زیادی ندادیم بعد از ظهر آن روز پدرم زنگ زد و گفت علی زخمی شده خیلی نگران نشوید چیزی نیست ولی سعی کن مادر را زود به ایران بفرستی.
ما با توجه به تلفنهایی که چند روز قبلش شده بود و با خوابی هم که مادر دیده بود دیگر حدس زده بودیم به پدرم گفتم هر اتفاقی افتاده بگو گفت به مادرت نگو نمیخواهد ناراحتش کنی علی شهید شده و شما زودتر خودتان را برسانید من هم سعی میکردم خودم را کنترل کنم از آن طرف گوشی را به مادرم دادم.
پدر همین خبر را به مادر داده بود ولی مادر به خاطر اینکه فکر میکرد من اطلاع ندارم میخواست به روی من نیاورد.
شبی که ما به فرودگاه رفتیم هواپیما خراب شد و ما را به یک هتل در اطراف فرودگاه بردند هتل با شکوهی بود که همه مسافران را به آنجا بردند مادرم تا زمانی که زنده بود میگفت آن شب بدترین شب زندگی من بود برای اینکه یک لحظه تازه میخواستم غربت و غم حضرت زینب را احساس کنم آنجا فکر میکردم در بارگاه یزید حضرت زینب را آوردند چه حالی داشت یا مثلا تا بخواهد به برادرش برسد در چه حالی بود لحظه جدایی آنها چطور بود.
آن انتظار سختترین انتظار بود آن شب تاصبح من و مادر اصلا نخوابیدیم و آرامش نداشتیم هم مادر فکر میکرد من خبر ندارم و هم من فکر میکردم او خبر ندارد. تحمل آن لحظه و آن انتظار که تا صبح بخواهیم چطور با هم برخورد کنیم خیلی سخت بود.
من دائم دلداریاش میدادم و میگفتم انشاءالله که چیزی نیست میگفت محمدرضا شهید شد و اگر علی هم شهید شده باشد من افتخار میکنم و با این گفتههایش میخواست بگوید که اگر به ایران آمدیم و علی شهید شده بود خودت را ناراحت نکن.
جوابی که مادرم به آیت الله جوادی آملی داد
آنجا خدا خیلی صبر زیادی به مادر داده بود من الان وقتی فکر میکنم می گویم مادر چه تحملی داشت و به روی خودش نیاورد حتی یک قطره اشک هم نمیریخت فقط فردا صبح که به فرودگاه آمدیم آیت الله جوادی آملی با یک گروهی از روحانیون آنجا بودند. وقتی مادر ایشان را دید ناخودآگاه به طرفشان آمد و گفت: حاج آقا برای من خیلی دعا کنید پسر اولم شهید شده و الان به من خبری دادند که فکر میکنم پسر دومام هم شهید شده.
آنجا آقای جوادی گفتند حاج خانم شما که یک شهید داده بودید نمیگذاشتید پسر دومتان برود مادر گفت من اگر ده پسر دیگر هم داشتم همه را میدادم فقط تحمل آن را از خدا میخواهم چون میدانم این راهی که میروند راه درستی است ناراحت نیستم اما بالاخره درد دوری و فراق سخت است و خدآملیا صبر آن را به من بدهد من که به پای حضرت زینب هم نمیرسم.
ما آمدیم ایران و در فرودگاه از هم جدا شدیم مادر را به معراج شهدا بردند تا علی را ببیند ولی من را نگذاشتند بروم. فردای آن روز هم تشییع جنازه علی بود.
خاطره اولین نماز جمعه پس از پیروزی انقلاب
اولین نماز جمعه پس از پیروزی انقلاب که به امامت آیت الله طالقانی برگزار شد، من به همراه مادر رفته بودم.
در بهشت زهرا یک جایی من از مادر عقب افتادم، مادر تعریف می کرد «در حالی که سرم پایین بود از جلوی انتظامات رد می شدم دیدم جوانی آمد و گفت مادر از این طرف برو، من هم رفتم دوباره آن جوان گفت مادر از آن طرف برو و دوباره این جریان تکرار شد.
یک دفعه من ناراحت شدم و گفتم این چه وضع انتظامات هست من را به این طرف و آن طرف می برید. سرم بلند کردم دیدم علیرضاست. خیلی خوشحال شدم و علی را بغل کردم.»
چون به خاطر شرایط انقلاب بعد از چند ماه بود که همدیگر را می دیدند. بعد علی دست مادر را گرفت برد پیش دوستان خود و گفت بجه ها نگفتم من امروز مامانم را پیدا می کنم.
