حاجاحمد به وزوایی فرمان خیز رفتن داد. او که به سختی از این برخورد حاجی آزردهخاطر شده بود، گفت: بنده خیز نمیروم! حاجاحمد هم که ابداً توقع تمرد از دستور را نداشت، رو کرد به بنده و گفت: برادر برقی، بروید و سلاح فرمانده این گردان را از او بگیرید!
تیپ 27 محمد رسولالله (صلیالله علیه و آله و سلم) به فرماندهی احمد متوسلیان در شامگاه شنبه هفدهم بهمن 1360 تأسیس شد و محل استقرار آن هم پادگان دوکوهه در هفت کیلومتری شمال اندیمشک تعیین شد. محمود شهبازی به عنوان جانشین فرمانده و محمد ابراهیم همت به عنوان رئیس ستاد تیپ انتخاب شدند.
به رغم کمبود شدید امکانات لجستیکی، تسلیحاتی و نیروی انسانی، احمد متوسلیان در کمتر از چهل روز توانست 9 گردان رزمی و دیگر واحدهای ستادی تیپ را آماده عملیات کند.
حاج احمد نسبت به آموزش دقیق بسیجیان، حساسیت فوقالعادهای از خود نشان میداد. او بر این حقیقت وقوف یافته بود که شرط توفیق مانورهای طرحریزیشده توسط ردههای ستادی، آمادگی و ورزیدگی هر چه بیشتر یکایک نیروهای عملکننده است و لاغیر. هم از این روی، او کمترین تسامحی را در این زمینه روا نمیدانست و با فرد مسامحهکار ـ هر که بود ـ قاطعانه برخورد میکرد.
عباس برقی در اینباره خاطرهای شنیدنی دارد:
«یک روز به اتفاق حاجاحمد، سوار بر تویوتا داشتیم به سمت منطقهی بِلِتا میرفتیم، بعد از عبور از پل کرخه، با رسیدن به آن قسمتی که باند فرود اضطراری قرار دارد، دیدیم که برادر وزوایی، نیروهای گردان حبیببنمظاهر را سوار بر وانت تویوتاهای گردان به حرکت درآورده و به خلاف جهت حرکت ماشین ما، دارند به دوکوهه مراجعت میکنند. حاجاحمد به بنده گفت: برادر عباس، ماشین را نگه دار، برو از برادر وزوایی سؤال کن با توجه به اینکه شما باید ساعت شش بعدازظهر از بِلِتا به دوکوهه برمیگشتید، چرا الان به این زودی دارید برمیگردید... هنوز ساعت چهار عصر است.
بنده پیاده شدم، رفتم سر وقت برادر وزوایی و سؤال حاجی را به ایشان منتقل کردم. او گفت: ما کارمان تمام شده و نتیجهای را که میبایست از آموزشهای امروز میگرفتیم، گرفتهایم. بچهها کاملاً آمادهاند، دیگر نیازی نبود بیشتر در منطقه بمانیم. برای همین هم الان داریم به دوکوهه برگردیم.
بنده برگشتم و صحبتهای برادر وزوایی را به حاجاحمد منتقل کردم. حاجاحمد که از جواب وزوایی قانع نشده بود، از ماشین پیاده شد و به طرف وزوایی رفت و به او گفت: آقا محسن، حرف همان است که به شما گفته شده بود. برادر جان! اگر من به شما گفتم تا ساعت شش بعدازظهر باید در بِلِتا بمانید، شما میبایست تا همان زمان میماندید. میبایست با گردان کار میکردید و بچهها را بیشتر آماده میکردید.
بعد هم بچههای گردان حبیب را سوار بر وانتها، به سمت بلِتِا برگرداند؛ آن هم در شرایطی که تا آنجا حدود چهارده ـ پانزده کیلومتر فاصله بود. بچههای گردان پانزده کیلومتر آمده بودند، پانزده کیلومتر هم برگشتند، شد سی کیلومتر! دیگر هیچ کس برایش حس و حالی نمانده بود. با رسیدن به بِلِتا، حاجاحمد رفت روی یک تپهای ایستاد. من و برادر وزوایی هم در دو طرف حاجی قرار گرفتیم. بچههای گردان حبیب هم همگی با کلاهخود و اسلحه و تجهیزات کامل، همان پایین تپه به صف ایستاده بودند. حاجاحمد رو به آنها گفت: اگر این مطلب واقعیت دارد که شما آمادهاید و نیازی نبود این دو ساعت را اضافه در منطقه بمانید، جای خوشوقتی است. خب، من به شما الان دستور یک خیز پنج ثانیه میدهم، شما انجام دهید، ببینم چقدر کار کردهاید.
وقتی حاجی به گردان دستور خیز را داد، متأسفانه بچهها نتوانستند آن را خوب اجرا کنند. هر کسی یک طرفی افتاد. تفنگها و بعضاً کلاهخود بچهها از سرشان افتاد. حاجی هم خیلی ناراحت شد و گفت: این آموزشی نبود که من میخواستم. آن آمادگی رزمی که این گردان باید داشته باشد، این نیست که الان دیدم. حالا من دستور یک خیز پنج ثانیه به فرمانده گردان میدهم، ببینم او چطور خیز میرود؟!
حاجاحمد به وزوایی فرمان خیز رفتن داد. او که به سختی از این برخورد حاجی آزردهخاطر شده بود، گفت: بنده خیز نمیروم! حاجاحمد هم که ابداً توقع تمرد از دستور را نداشت، رو کرد به بنده و گفت: برادر برقی، بروید و سلاح فرمانده این گردان را از او بگیرید!
من هم با آنکه میدانستم برادر وزوایی یکی از ارکان قدرت تیپ است و خودم هم قلباً با این نحوه برخورد حاجاحمد موافق نبودم، چارهای دیگری جز امتثال امر حاجی نداشتم. این بود که رفتم به سمت وزوایی و گفتم: برادر وزوایی، شنیدید که... لطفاً تفنگ خودتان را تحویل بدهید.
ناگهان برق عجیبی توی چشمهای وزوایی درخشید. با صلابت و لحنی که به خوبی نشاندهنده غرور جریحهدار شده او بود، گفت: تفنگم را تحویل نمیدهم!
حالا این وسط من پاک مانده بودم حیران که چه کار کنم، یک طرف حاجاحمد بود و دستور اکیدش، یک طرف هم وزوایی و امتناع صریحش. خوب میدانستم که خمیره این دو نفر از یک آب و گل سرشته شده و آن غرور مقدس در وجود هر دو نفرشان به یک اندازه جریحهدار شده است. حاجی از محسن توقع تمرد نداشت، محسن هم از حاجی توقع چنین برخوردی را.
در ادامه این ماجرا، حسین همدانی که از مسئولان ارشد شناسایی محور عملیاتی بِلِتا بود، نحوه برطرف شدن کدورت بین محسن وزوایی و حاج احمد متوسلیان را این گونه شرح میدهد:
«درست همان چیزی در برابر چشمان ما رخ داد که همواره نگران وقوع آن بودیم. تندی احمد، امری نبود که از آن بیخبر باشیم. خوب به یاد دارم وقت اواسط دیماه [سال 1360] احمد به همدان آمد و به شهبازی و بنده گفت که قرار است برود جنوب یک تیپ برای سپاه تشکیل بدهد، داخل سلف سرویس غذاخوری سپاه همدان، من و شهبازی و احمد رفتیم غذا بخوریم. حین صرف غذا، محمود شهبازی که از ایام سفر حج، مظنه خلقیات احمد دستاش آمده بود، رو کرد به او و گفت: برادر احمد، همین حالا گفته باشم، فکری برای تندی اخلاق خودت بکن، والا فردا که رفتی خوزستان، این تیپ تو کارش سر نمیگیرد! در جواب، احمد گفته بود: نگران نباش برادر جان. در ثانی تو هم که با ما میآیی، تندیهای مرا در تیپ، تو با نرمیهایت جبران میکنی.
و حالا، شاهد تندی احمد بودیم، آن هم نسبت به قدرترین فرمانده عملیاتی جبهه بازیدراز در سال اول جنگ. برخوردی که با توجه به حضور نیروهای گردان تحت امر وزوایی در محل، خیلی نامناسب و بیجا تلقی میشد. نیروهایی که همگی از پاسداران کادر سپاه تهران بودند و خب دیگر... بچههای تهران هم به قُد بودن معروفاند. مصیبت بدتر، عدم حضور محمود شهبازی در بِلِتا بود. کاری داشت و رفته بود دوکوهه. این شد که بارِ خاموش کردن آتش یک فتنهی قریبالوقوع، افتاد به گردن من. به هزار مصیبت و خواهش و تمنّا، اول از همه احمد را تا پای تویوتا بردم و واداشتم برگردد به دوکوهه. بعد هم رفتم سر وقت وزوایی. با من بمیرم و تو بمیری او را بردم داخل سنگر و نشاندم.
وزوایی خیلی حال بدی داشت. رنگ به صورتش نمانده بود و از فرط عصبانیت، دستهایش میلرزید. یک لیوان آب به زحمت به خوردش دادم و شروع کردم به توجیهتراشی برای برخورد حادِ احمد. ولی بیفایده بود. در سکوت و با نارضایتی به حرفهایم گوش داد و دست آخر در حالی که از غیظ صدایش میلرزید، گفت: نه برادر، این حرفها هیچ چیزی را جبران نمیکند. من با این بچهها به قصد جنگ با دشمن به خوزستان آمدم. این برادر ما اگر اخلاقاش تند است، مشکل خود اوست. همینقدر گفته باشم دیگر با این تیپ کاری ندارم. بچهها را برمیگردانم دوکوهه، یک امشب را آنجا مهمان شما هستیم و صبح زود، میرویم سمت غرب. جبهه که فقط خوزستان نیست!
بعد هم بلند شد و رفت دنبال ضبط و ربط بچههای گردان حبیب، فهمیدم نباید فرصت را از دست بدهم. سریع سوار خودرو شدم و تخت گاز رفتم سمت دوکوهه... از پل دوکوهه رفتم سمت ستاد تیپ. آنجا، محمود شهبازی مرا دید و با لبی خندان به استقبالم آمد و پرسید: حسینجان، چه خبر؟ نگران و دستپاچه کل ماجرا را برایش تعریف کردم و دست آخر گفتم: محمود تو را به خدا یک کاری بکن، اگر دیر بجنبیم خیلی بد میشود.
شهبازی با سگرمههایی درهم رفته گفت: بیا، نگفتم این خُلق تند احمد کار دست ما میدهد؟ پرسیدم: حالا چه کنیم؟ کمی فکر کرد و گفت: ببین حسین، من میروم جلوی در جبههی پادگان میمانم تا وزوایی بیاید؛ وظیفه آرام کردن او با من. ما دوتا کلی باهم سابقه رفاقت داریم. لِمِ اخلاقی او دستام هست، میدانم چطور منصرفاش کنم. تو هم برو سر وقت احمد، حرمت تو را خیلی نگه میدارد. هر طور میتوانی او را نسبت به غلط بودن برخوردش توجیه کن. بلکه خدا خواست و این کار ختم به خیر بشود.
سوار موتور تریل خودش شد و همانطور که با پا هندل میزد، شهبازی گفت: امان از خُلق تُند این بشر! موتور که روشن شد، تخت گاز رفت سمت پل دوکوهه. من هم سریع رفتم داخل ساختمان ستاد تیپ.
احمد را داخل اتاقی کشاندم و شروع کردم به صحبت. اول که خیلی گرد و خاک میکرد. میگفت: من با آدم بینظم میانهای ندارم. شما هم خواهش میکنم دخالت نکن!... نیم ساعت که برایش صحبت کردم، همین آدم، پاک از این رو به آن رو شده بود. حرفهایم را که تمام کردم، با یک نگرانی عجیبی از من پرسید: یعنی راستی، راستی آقا محسن از من رنجیده؟ یعنی میخواهد برود غرب؟! گفتم: بله. گفت: آخر مگر من چه کارش کردم؟ گفتم: هیچی، فقط جلوی 400 نفر نیروهایش، او را له کردی برادر احمد. سرش را پایین انداخت و یک لحظه هیچی نگفت. آمدم بلند شوم که دستم را گرفت و خیلی مظلوم گفت: برادر همدانی، به خدا دست خودم نیست. دلم میسوزد برای این بچهها که امانتاند دست من. محسن نباید برای آموزش اینها کوتاهی میکرد.
خودم را زدم به آن راه و گفتم: نه! مثل اینکه هنوز هم داری حرف خودت را میزنی. اینبار مچ دستم را قرصتر گرفت و گفت: تو رو خدا به من بگو باید چه کار کنم؟ هر کاری که بگویی میکنم که آقا محسن بماند. والله من او را قدر برادرم دوست دارم. صدایش میلرزید و چشمهایش به اشک نشسته بود. فهمیدم پنجاه درصد مشکل حل شده، توی دلم دعا کردم محمود شهبازی هم در آرام کردن وزوایی موفق شده باشد. به احمد گفتم: حالا من میروم پیش محسن، اگر خدا خواست ببینم میشود او را راضی به ماندن کرد یا نه.
از ستاد تیپ که بیرون آمدم، شهبازی را دیدم که با موتور دارد نزدیک میشود. از فحوای حرفهایش فهمیدم در تمام آن لحظات، او هم داشته در ساختمان گردان حبیب، وزوایی را مجاب میکرده. دست آخر قرار شد صبح روز بعد، در محل سوله نمازخانه موقتی تیپ، کنار فنسهای حاشیه خط آهن، وزوایی و بچههای گردان حبیب تجمع کنند و از این طرف هم، احمد به اتفاق همت و من، بیاییم آنجا و خلاصه به نحو معقولی قضیه را فیصله بدهیم.
محمود شهبازی رفت و مطلب را به احمد گفت دیدیم ذوقزده میگوید: همین حالا برویم و قال قضیه را بکنیم. محمود او را قانع کرد که بهتر است حل و فصل این ماجرا، بماند برای صبح فردا... بعد از مراسم صبحگاه، اعلام شد گردان حبیب برود داخل سولهی نمازخانهی تیپ.
به همراه احمد و همت، رفتیم سمت سوله. از آن طرف، وزوایی را دیدیم که بیرون سوله، دارد با شهبازی صحبت میکند. معلوم بود که حاجمحمود در کار خودش موفق بوده، وزوایی خیلی آرام و مؤدب به سمت احمد سر تکان داد، سلام کرد و خندید. احمد هم رفت جلو، خیلی قرص و محکم او را بغل گرفت و چاقسلامتی کردند. بعد هم همگی رفتیم داخل سولهی نمازخانه، تا احمد برای بچههای گردان حبیب صحبت کند. احمد جلوی صف نفرات گردان ایستاد و همگی ما ـ وزوایی، همت، شهبازی و بنده ـ در دو طرف او قرار گرفتیم. لحظهای سکوت مطلق در فضای سوله حاکم شد. احمد رو کرد به صف بچههای حبیب و گفت: برادرها، همه بنشینید.»
عباس برقی در ادامه به جریان توضیح حاج احمد متوسلیان برای سختگیریاش نسبت به آموزش نیروها میگوید: «روزی که شما به دو کوهه آمدید، ما و شما باهم قراری گذاشته بودیم مبنی بر اینکه شرط پذیرش شما به تیپ، رعایت دقیق، مو به مو و کامل اصول نظم و انضباط باشد، یادتان هست؟!
همه سر تکان دادند و گفتند: بله، یادمان هست.
حاجی ادامه داد: شما بیشترتان نهجالبلاغه را خواندهاید. حضرت امیر(علیهالسلام) در وصیتنامه و اکثر خطبههایش مؤمنین را به ترس از خدا و رعایت نظم و انضباط در امور سفارش فرمودهاند. مبادا فکر کنید طرف خطاب این سفارش فقط شما هستید؛ من هم مشمول همین فرمایش حضرت امیر(علیهالسلام) هستم؛ چرا که مسئولیت فرماندهی این تیپ به عهده من است.
برادرهای عزیز من! اگر قطره خونی از بینی یکی از شما به زمین بریزد، این طور نیست که من حالا صرفاً باید جواب پدر و مادر و خانوادههای شما را بدهم... نه! والله باید جواب خدا را هم بدهم که چرا شما نتوانستید وظایف نظامی خودتان را درست انجام دهید که همین یک قطره خون از بینی یکی از برادرها به زمین ریخته؛ تا چه رسد به اینکه شب حمله جلو بروید و کار بلد نباشید و به همین دلیل شهید بشوید! برخورد من با فرمانده شما، نه به دلیل ناوارد بودن ایشان به مسائل بدیهی نظامی، بلکه دقیقاً به این علت است که فرمانده محترم شما باید در امر آموزش و ارائه دانش جنگی خودش به شما، از من بیشتر احساس مسئولیت داشته باشد.
حرفهای منطقی و بیتکلف حاجاحمد چنان تأثیری داشت که بچهها بیاختیار گریه میکردند. وقتی حرفهای حاجی به آخر رسید، از وجنات و چهرههای متأثر برادر وزوایی و بچههای گردان پیدا بود که فهمیدهاند منظور حاجاحمد از آن شدت عمل ظاهری، صرفاً جلب رضای خدا، عمل به تکلیف و آمادگی رزمی هر چه بهتر بچهها بوده.
حاجاحمد در پایان سخنانش جلو رفت، برادر وزوایی را محکم و به گرمی در آغوش گرفت، صورتش را بوسید و به او گفت: آقا محسن، شما و برادران این گردان، امیدهای اسلام هستید. اسلام به امثال شما افتخار میکند.
وزوایی هم درحالی که از این همه فروتنی و برخورد صمیمی حاجاحمد به شدت متأثر شده بود، گفت: حاجآقا، ما تابعیم و تحت امر شما.»