یکشنبه 10 مهر 1367-تکریت-کمپ ملحق
اربعین آقای امام حسین (ع) بود. برای اجرای برنامههای مذهبی محدودیت داشتیم. حیدر راستی را میشناختم. ترک بود و بچه گوگان تبریز. یکی، دو بار به دور از چشم عراقیها برای بچهها نوحه خوانده بود،مجذوبش شدم. با او رفیق بودم. حیدر میدانست مداحی میکنم. قبل از ظهر سراغم آمد. میخواست برای بچههای بازداشتگاه هفت و شانزده به مناسبت اربعین برنامه اجرا کنیم. میدانستم عراقیها اگر موقع مداحی سر برسند، کارمان ساخته است. حیدر برای بازداشتگاه هفت مداحی کرد و من برای بازداشتگاه شانزده. مداحی ترکی حیدر با آن صدای حزین و زیبایش، اشک همه را در میآورد. بیشتر وقتها سراغش میرفتم و میخواستم برایم بخواند. با مناسبت برای همه میخواند و بی مناسبت برای من!
وقتی حیدر میخواند ناخودآگاه گونههامان خیس میشد. نمیدانم چرا مداحی ترکی این همه حزن انگیز است. در اردوگاه، فارسها از مداحی ترکی بیشتر لذت میبردند. با این که خیلی از بچهها ترکی نمیفهمیدند، وقتی حیدر میخواند،با سوز اشک میریختند. شاید این راز و رمز مداحی حزن انگیز ترکی که آن گونه دل آدمها را میبرد، به خاطر علاقه بیش از حد ترکها به آقا ابالفضلالعباس (ع) است.
در دو بازداشتگاه که من و حیدر مداحی کردیم، دو نفر از بچهها آیینهدار پنجره بودند. آنها با آیینه راهروی بازداشتگاه را دید میزدند. قرار بود به محض دیدن نگهبانها، آیینهدار خبرمان کنند.
با این که قرار ما هنگام آمدن نگهبانها قطع موقت مداحی بود، عراقیها که آمدند از بس حس و حال معنوی بچهها بالا بود، مداحی را قطع نکردیم. اشاره آیینهدارها باعث قطع برنامه نشد. نگهبانها پشت پنجره حاضر شدند. من با دیدنشان مداحیام را قطع نکردم. حواسم به نگهبانها و حرفهایشان نبود. کریم حرفهای حامد را از پشت پنجره ترجمه میکرد:
-عالیه، خیلی خوبه، یعنی شما این جا را این قدر امن و بی خطر دیدید که نوحه بخونید و سینه بزنید! پدرسوختههای مجوس بلایی به روزتون بیارم که خود حسین بیاد اینجا کمکتون!
کربلا رو میگذاشتید روی تریلی با خودتون میبردید ایران
من و حیدر را به اتاق سرنگهبان بردند. سعد که عصبانی بود، گفت:
-من در جبهههای جنوب اسرای شما را دیدم که پشت پیراهنشان و حتی روی پیشانی بندهایشان نوشته بودند مسافر کربلا. شما میخواید کربلا را تصرف کنید؟! شما خوب بود یک دستگاه تریلر میآوردید، کربلا رو میگذاشتید روی تریلر و با خودتون میبردید ایران و دست از سر ما بر میداشتید!
صحبتهای سعد، ولید و حامد در رژیم ضدشیعی صدام دور از انتظار نبود.
امشب که خلیل برای آمار وارد بازداشتگاه شد، عصبانی بود. خلیل مقید به قانون و دستورات مافوقش بود. بیشتر اوقات که نگهبانها در برخوردهایشان افراط میکردند،آنها را تنبیه میکرد، اما تنبیه کسانی که برای امام حسین (ع) عزاداری میکردند، سنگین بود و خلیل رحم در کارش نبود.
هفتاد و دو کابلی که به تعداد شهدای کربلا نوش جان کردیم
به دستور سروان خلیل،من و حیدر هر کدام به هفتاد ضربهی کابل محکوم شدیم. حامد حیدر را زد و ولید مرا. وقتی هفتاد ضربه کابل را نوش جان کردیم، حیدر با همان لهجه ترکی و دوستداشتنیاش دوبار تکرار کرد: سیدی! سنی ننهوین جانی ایکی دانا شالاق ویر. (جون مادرت دو تا کابل دیگه هم بزن)؟
-کابلها به سرتون خورده، گیج شدید، خواهش نمیخواد.
حامد در حالی که به هر کداممان دو کابل دیگر کوبید،گفت:(هذا اثنین...! این هم دو کابل دیگه، یالا برید گم شید، از جلو چشمم دور شید)!
وقتی برمیگشتیم بازداشتگاه،گفتم: حیدر! مثل این است که راستی رساتی حالت خوش نیست، چرا گفتی دو کابل دیگه بزنن؟
-حضرت عباسی نفهمیدی چرا؟
-نه.
-خواستم رُند بشه، ارزشش رو داشت که بهانهای اربعین آقا امام حسین (ع) هر کدوممون هفتاد و دو کابل بخوریم، خدا وکیلی ارزش نداشت!؟
این فکر و مرام و حسین خواهی حیدر برای من درس داشت. این را که شنیدم احساس آرامش کردم. گفتم: چرا خدایی میارزید:ذهن حیدر به کجا رفته بود، می گفت بزار به تعداد شهدای کربلا کابل بخوریم. به خاطر همین عقیده و مرامش بد وقتی نوحه میخواند،حتی سامی و قاسم نگهبانهای عراقی هم تحت تاثیر مداحیاش قرار میگرفتند.