.

حدیث تصادفی

حدیث تصادفی

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بادصبا
درباره ما
منوی اصلی
مطالب پیشین
لینک دوستان

ویرایش
دانشنامه عاشورا
دانشنامه عاشورا
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 83
  • بازدید دیروز : 13035
  • کل بازدید : 1551614
  • تعداد کل یاد داشت ها : 6770
  • آخرین بازدید : 103/9/29    ساعت : 12:15 ص
جستجو

وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
کاربردی
ابر برچسب ها
ارسال شده در چهارشنبه 91/3/10 ساعت 11:56 ص نویسنده : ایمان احمدی

در امتحان های بزرگ مانند جنگ است که باطن آدم هایش آشکار می شود. فانوس کمین نقطه پنهان انسان های را آشکار می کند که خود راه روشنی هستند برای مبارزه علیه ظلم و جور، سطر به سطر آن درس بزرگی از روح مبارزه همراه با اخلاص و ایمان و شجاعت و دلاوری، در انجام وظیفه الهی و مبارزه با استکبار جهانی و ظلم ستیزی برای آیندگان، این بچه ها نیز مانند دیگران، آدم های هستند ساده و معمولی، اما نقطه تمایزشان روحی مقتدر و دلی سرشار از ایمانی راسخ و محکم، ولائی خدائی شده اند.  رزمندگان گردان یارسول(ص) بیشتر دانشجو بوده و معروف بودند به گردان نخبه ها. در یکی از چهارده فصل کتاب فانوس کمین؛ نوشته غلامعلی نسائی آمده است:

عصر اولین روز اردوگاه دوازده تکریت، می‌خواهند محاکمه‌مان کنند. یک میز فلزی نیم‌دار و سربازانی قلچماق که کابل و شلاق و باتوم، ابزار محاکمه‌شان بود. نوبت محاکمه که می‌شد، دست‌شان را خوانده بودیم، سرکار می‌گذاشتیم‌شان؛ اما تا استاد شدن خیلی فاصله بود تا موقع بازجویی کم‌تر کتک بخوریم. عراقی‌ها خیلی به رزمنده‌های کم‌سن‌و‌سال حساس بودند. زیر هجده سال را بدجوری می‌زدند. خشم‌شان این بود که این بچه‌ها با سن کم آمده‌اند برای دفاع و شده‌اند «حرس الخمینی». به تناسب رسته‌ها، تنبیه‌ها هم بالا می‌رفت؛ روحانی، پاسدار، بعد بسیجی. اگر فرماندة بسیجی بودی که واویلا بود؛ حالت را حسابی جا می‌آوردند. برای همین بیش‌تر بچه‌ها سن‌شان را با توجه به قد و هیکل‌شان بالا می‌گفتند.

شعبان صالحی فرماندة گروهان یک گردان یارسول(ص) گوش‌هایش را تیز کرده بود که بفهمد عراقی‌ها چه سؤالی می‌کنند و بچه‌ها چه جوابی می‌دهند. چرا آخرِ بازجویی این‌قدر مشت و لگد و کابل و باتوم می‌زنند، بعد طرف را هل می‌دهند تو و کشان‌‌کشان یکی دیگر را می‌برند؟

صالحی می‌دانست که اگر لو برود، چه بلایی سرش می‌آورند. آخرین سؤال عراقی‌ها که منجر به خشونت‌شان می‌شد، نوع رسته بچه‌ها بود. هرکدام به تناسب رسته، کتک می‌خوردند.

اولی گفت: من تیربارچی بودم. حسابی زدنش.

دومی گفت: من خدمه تانک بودم. بد‌جوری زدنش.

سومی گفت: امدادگرم. با مشت و لگد افتادند به جانش.

چهارمی گفت: آرپی‌جی‌زن، حسابی کتکش زدند. گفتند تانک‌های ما را تو می‌زدی؟ حالا نزن کی بزن، و هر که چیزی می‌گفت، کتک مفصلی از عراقی‌ها می‌خورد. شعبان با خودش فکر کرد و به‌ ما گفت: بچه‌ها! نوبت من که شد، می‌گویم کلاش دارم. کلاش از همه سلاح‌ها کوچک‌تر است، پس کم‌تر کتک می‌خورم.

طولی نکشید که نوبت شعبان شد. چون نزدیک بودیم، صدایش را می‌شنیدیم. ما که از نیروهای شعبان بودیم، منتظر بودیم ببینیم چه بلایی سرش می‌آید و آیا این کلاشینکف نجاتش می‌دهد یا نه. آخر بازجویی بود و پاسخ سرنوشت‌ساز. سرباز عراقی ازش پرسید: اسلحه‌ات چی بود؟ شعبان یک کلام گفت: کلاشینکف.

نفس‌ها در سینه حبس شده بود. از قیافه حق‌به‌جانبش معلوم بود که تو دلش بشکن می‌زند. تا گفت کلاش، سرباز عراقی مشت محکمی به صورت شعبان زد و سرباز دیگری فریادزنان دوید طرف کمپ فرمان‌دهی اردوگاه و هی داد کشید: فرمانده! فرمانده، فرمانده.

ما همه گیج شده بودیم. خدایا! چه شده است؟ یک‌مرتبه از کمپ فرمان‌دهی، یک عالمه قلچماق ریختند و با مشت و لگد افتادند به جان شعبان و به‌قصد کشت، زدنش. بعد دستانش را بستند و او را بردند. چند دقیقه بعد، با سر و صورت خونی و زخمی آوردنش. ولو شد و ما همه زدیم زیر خنده که کلاش عجب نانی برایت پخت! بی‌رمق و بی‌حال ‌نالید و گفت: نگویید کلت دارم که اگر بگویید، می‌بندنتان به تانک.

او می‌نالید و ما می‌خندیدیم. هنوز کار بازجویی تمام نشده بود و یکی‌‌یکی بچه‌ها را برای بازجویی بیرون می‌بردند. نوبت پیرمردی شد که شصت‌و‌پنج سالی داشت. بی‌سواد و شوخ‌طبع بود. ازش پرسیدند: اسلحه تو چه بود؟ پیرمرد گفت: من امدادگر بودم، سقا بودم، آب می‌دادم به یاران حسین.

این‌ها را با حال‌و‌هوای خاصی گفت. عراقی‌ها شروع کردند به کتک زدن. پیرمرد مدام زیر شلاق، زیر مشت و لگد و داد می‌زد: دخیل الخمینی!... دخیل الخمینی!

عراقی‌ها بدجور می‌زدنش و از این مقاومتش خشمگین‌تر می‌شدند. هرچه می‌زدند، پیرمرد همین را می‌گفت. ما همه مات‌وحیران مانده بودیم که خدایا! این پیرمرد چه‌قدر عاشق امام است. به او حسودی‌مان شد. عراقی‌ها خسته شدند، یکی پیرمرد را نگه داشت و دیگری با مشت، چنان توی دهان پیرمرد کوبید که تمام دندان‌هایش خرد شد و خون از لبش فواره زد. هلش دادند سمت ما و او با همان دهان پر از خون، دوباره رو کرد به عراقی‌ها و داد زد: دخیل الخمینی!...

یکی با لگد، طوری به او زد که پهن شد توی بغل ما. صورت و دهان پیرمرد را پاک کردیم و گفتیم: عجب آدمی هستی! چه‌قدر دخیل الخمینی می‌کنی؟ داشتند می‌کشتندت. برای چی این همه می‌گفتی؟

پیرمرد گفت: توی تلویزیون خودمان دیدم که هر وقت اسیر عراقی می‌گیرند، دخیل الخمینی که می‌گوید، بهش آب می‌دهند. بچه‌ها از خنده روی زمین ولو شدند. پیرمرد خیال کرده بود این دخیل الخمینی، قانون بین‌المللی است و هر که هر کجا اسیر شد، باید دستش را ببرد بالا و همین را بگوید!




مطلب بعدی : « عبادت خالصانه »       


پیامهای عمومی ارسال شده

+ بسمه تعالی میلا باسعادت کریمه اهلبیت حضرت فاطمه معصومه برتمام محبین اهلبیت مبارک باد التماس دعا