عصر یک روز از نیمه بهار که هوا هنوز بهشتی است، به بیمارستان «آتیه» میآیم. بیمارستانی که سالهاست خانه دوم او شده است. پنجمین دکمه آسانسور را میزنم. به درب اتاقش که میرسم، بسته است و روی آن نوشته شده:”لطفا بدون هماهنگی وارد نشوید”. من که قبلا هماهنگی کرده بودم، حالا تلنگری به در میزنم. به اتفاق عکاس مردم سالاری “فرهاد رجبعلی” وارد میشویم. او در فکر شکار صحنه هاست و من در اندیشه شکار لحظهها. خانوادهاش همه هستند و همه خوش برخورد. انگار این خوش برخوردی خصیصه کرمانیهاست.دراولین کلام حرف آخرم را میزنم که “هر لحظه حس کردید مزاحم آرامش بیمار هستم، گوشزد کنید تا گفتگو را تمام کنم”. روی دیوار پر است از نوشته های قشنگی که با خط خوش خودش نوشته شده است و شاید یکی از دلمشغولیهایش در شبهای کشداربودن در بیمارستان باشد.کنار تختش مینشینم و سعی میکنم تا چشمانم را از روی آثار تاولهای دستش بدزدم.صدایش خیلی آرام و ضعیف است.خودش ضبط را جلوتر میبرد و صحبت آغاز میشود. همکلامیبا رضا ایرانمنش بازیگر و کارگردانی که در سال 63 و در عملیات کربلای 5 با گاز خردل شیمیائی شده است و ترکشهای زیادی به یادگار دارد. رضا ایرانمنش متولد سال 1346 در جیرفت کرمان است.وی لیسانس بازیگری از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران و فوق لیسانس کارگردانی از دانشگاه تربیت معلم را دارد. از آثار ماندگار او میتوان به فیلمهای دکل ساخته عبدالحسن برزیده و سجاده آتش احمد مرادپور اشاره کرد. وی برای فیلم سجاده آتش نامزد بهترین بازیگر نقش اول مرد در جشنواره فیلم فجر شده است.حضور وی در فصل دوم سریال موفق «داستان یک شهر» اصغر فرهادی نیز بخشی از کارنامه اوست. وی هم اکنون یک تله فیلم به نام “فرزند پارس “ به سفارش شبکه دو سیما آماده پخش دارد و فیلمنامه جدیدی هم دغدغه حرفه ای این روزهای اوست.بازیگر سجاده آتش چندی پیش بر اثر عوارض ناشی از گاز خردل و اعصاب، برای چندمین بار به کما رفت و به بیمارستان منتقل شد. گفت و گو با ایرانمنش در آخرین روزهای حضور او در بیمارستان آتیه انجام شد. اکنون که این گفت و گو را میخوانید سه روز از مرخص شدن او از بیمارستان سپری میشود. با آرزوی بهبودی...
میگویند،قهرمانان با درد عشقبازی میکنند...نظر شما چیست؟
اینکه میخواهم بگویم به این معنا نیست که خودم را یک قهرمان میدانم اما صد در صد همینطور است و اگر بخواهیم به فلسفه قهرمانی بپردازیم، قهرمانهائی که با اعتقاد به سمت و سوئی سوق پیدا میکنند، هدفشان نوک پیکانی است که والا و ارزشمند است و در نهایت میخواهند تا به آن نوک پیکان برسند و مطمئنا این رسیدن به هدف بدون درد نخواهد بود اما با آن درد خو میگیرند واین درد جز لذت و عشق نخواهد بود و تعبیر درستی است... واقعا قهرمانان با درد عشقبازی میکنند و من از این قهرمانان زیاد میشناسم.
به نظر شما یک جانباز هنرمند بودن سخت تراست یا یک هنرمند جانباز بودن؟
هردو سخت است و پر مسئولیت و مسلما وقتی این دو در کنار هم قرار میگیرند، سخت تر هم میشوند. اصولا جانبازی چیزی نیست که به سادگی بدست بیابد یا مختص افراد خاصی باشد. ما اهل هر کجا که باشیم و با هر مرام و مسلک و مذهبی، و از هر کشوری، زمانی که برای هدفمان، جان خود را به خطر میاندازیم، یک جانبازیم. وقتی که بحث جانباز پیش میآید فورا این به ذهن ما میرسد که یک جائی از بدن، یک نقصی بوجود آمده است اما این جانبازی نیست.جانبازی از لحظه ای شروع میشود که یک نفر جانش را کف دستش میگذارد و برای هدفش میجنگد.این کلمه «جانباز» هم بعدها مصطلح شد، مثل سینمای جنگ که تبدیل شد به سینمای دفاع مقدس.اوایل هم به جانبازها میگفتند مجروح جنگی و بعد نامش تغییر کرد.فلسفه هنر هم بی شباهت به جانبازی نیست و مسئولیت بزرگی دارد. البته منظور من هنرمند واقعی است.هنرمند شناخته شده بودن کار سختی است.وقتی که مردم شما را به عنوان یک هنرمند میشناسند و میپذیرند، در حقیقت محرم دلهای مردم میشوید و به شما اعتماد میکنند. اگر دقت کرده باشید وقتی که این مردم یک هنرمند را در کوچه و بازار میبینند انگار که یکی از اعضای معتمدشان را دیده اند و این خیلی مهم است. مثلا وقتی پیشکسوتی چون استاد مشایخی یا استاد نصیریان را میبینند، پیر و جوان به گونه ای برخورد میکنند که انگاربا آنها مراوده دارند و دلشان میخواهد درد دلشان را به آنها بگویند و این مسئولیت بزرگ و سختی است و برای یک هنرمند متعهد گاهی به اندازه یک جانباز بودن.
منظورتان این است که مردم به قاب اعتماد میکنند و نباید این اعتماد را سلب کرد؟
بله. همینطور است اما انتظاری که از هنرمند به دور از تصویر و قاب دارند بسیار بیشتر است چرا که میدانند این شخصیت در قاب ساختگی است اما در شخصیت اصلی اوج مطلوب را میخواهند. همان انتظار و حسی که از نزدیکان خود دارند.در هنر اصیل و درست دقیقا به این صورت است که باید هنرمند هم به نوعی جانبازی کند. جانباز جانش را کف دست میگذارد و هنرمند واقعی هم باید بتواند از خیلی چیزها بگذرد از جمله از منیت خودش.
نقش و وظیفه سینما و تلویزیون و به طور کلی هنر در قبال جانبازی ها و از خود گذشتگی هایشان چیست؟
جانباز از همان لحظه اول که پا در خط مقدم جبهه گذاشته، به زیباترین شکل این واژه را معنی کرده است و حالا که بحث به اینجا کشیده شد باید بگویم که در مقوله سینما، من گاه کارهائی را میبینم که به جای اینکه حق مطلب را ادا کنند، بر عکس به آنها توهین میکنند؛ آنقدر که گاهی بچه های جنگ حس میکنند که دارند به آنها ناسزا میگویند و این اتفاق هم یکی از نشانه های مظلومیت بچه های جنگ است که میبینند و تحمل میکنند وصدایشان در نمیآید. آنها با مظلومیت ترجیح میدهند که حرفی در موردشان گفته نشود و ادعائی هم ندارند، اما حالا در سینما و تلویزیون کار به جائی رسیده که حریمیکه به آن دست پیدا کرده اند و به قول شما با آن عشق ورزیدند، دارد مورد توهین قرار میگیرد و سبک میشود.
شما امسال در جشنواره فجر، فیلم «ملکه»ساخته باشه اهنگر یا “بوسیدن روی ماه” همایون اسعدیان را دیدید؟
خیر. من متاسفانه امسال نتوانستم فیلمی را در جشنواره ببینم و به طبع نمیتوانم در مورد این دو فیلم نظری بدهم.
به نظر من این دو فیلم، کارهای متفاوتی در زمینه سینمای دفاع مقدس بود که من مایل بودم نظر شما را در موردسینمای جنگ در حال حاضر بدانم که آیا پس از مدتها پیشرفتی داشته یا خیر. من به شخصه این دو کار را خیلی دوست داشتم که متاسفانه هیچ کدام را ندیده اید. پس اجازه بدهید از اعتبار سینمای جنگ در دهه دور بگوییم. البته در مورد فیلمهای جنگی خوبی که شما در آن بازی داشتید مثل دکل یا سجاده آتش سوال نمیکنم.از فیلم “دیدبان” ابراهیم حاتمی کیا یا “سفر به چزابه” مرحوم رسول ملاقلی پور “بگوئید.آیا امثال این فیلمها دینشان را به بچههای جنگ ادا کردهاند؟
بله. دیده بان و سفر به چزابه فیلمهای خوبی هستند و ما فیلمهای خوب دیگری هم داریم. فیلمهای خوبی که هم برای کسانی که هشت سال جنگ را از نزدیک لمس کرده اند محترم است و هم از طریق این دسته فیلمها، آنهائی از نسل جنگ نبودند یا دستی به آتش آن نداشتند تا حدودی با آن آشنا میشوند. بعضی از این فیلمها توانسته اند تا بچه های جنگ را که در یک قاب و شیشه قرار داده شده بودند و با شکل و شمایلی غیر قابل باور از مردم،جدا میشدند به مردم بشناسانند اما هنوز هم حق مطلب در مورد جانبازها ادا نشده است.مثلا در آسایشگاه جانبازان، معلولینی داریم که بیست و پنج سال است که از تخت جدا نشدند و قادر به تکان دادن هیچ عضوی از بدنشان نیستند و همه مفهوم و خواسته هایشان را با باز و بسته کردن پلکهایشان میرسانند. آنها بی کلام، سخن میگویند و کسانی که اهل دل هستند، میتوانند از هر نگاه آنها، هزار معنی و مفهوم بگیرند. انها پر از حرف و پر از عشقند واز آن دردناکتر و در این شرایط،فیلمهائی مثل “اخراجی ها” میتواند همه حس و حال رزمندگان و جانبازان را بگیرد.
(به سرفه افتاده است و صورتش خیس عرق است و دستگاه کوچکی که تا به حال ندیده بودم، روی سینه اش صدا میکند.حس میکنم نفس من هم تنگ شده است. دلم میخواهد فرار کنم، آن هم بدون خداحافظی. احساس عذاب وجدان میکنم. گرچه هنوز بیشتر سوالهایم بخصوص در مورد حال و هوای این روزهای سینما باقی است اما آماده ام تا هر لحظه ضبط را خاموش کنم. نمیدانم چرا هوای اتاق برایم سنگین است. ای کاش میشد تا ماسک اکسیژنش را قرض کنم و نفسی بکشم. رضا ایرانمنش زیر لب دعائی زمزمه میکند و من هم روحیه تازه ای میگیرم و با این سوال ادامه میدهم:) قبلا هم شنیده بودم که خیلی از دست سه گانه اخراجی ها کلافهاید. مایلید در موردش صحبت کنید؟
گاهی فکر میکنم که آقای ده نمکی خیلی جنگ را لمس نکرده اند.جنگ فرمانده داشت و فرمانده اعتبار. کسی روی حرف فرمانده حرف نمیزد. در جبهه همه چیز جدی بود. کسی با کسی شوخی نداشت بخصوص با فرمانده.برای مثال یک رزمنده، چه سرباز و چه بسیجی وقتی که وارد جبهه میشد، اولین وظیفه اش پوشیدن لباس آن بود. همان لباس خاکی. همه برای پوشیدن آن شوق و ذوق میکردند و با افتخار آن را میپوشیدند. آیا این تصویر رزمندگان بود که در اخراجی ها میدیدیم؟ با لباسهای رنگارنگ و دستمال یزدی.آیا واقعا بودند کسانی که برای یخچال و رادیو، جانشان را کف دست بگذارند؟ ما در جبهه شیره ای و دزد داشتیم؟ آیا با این تصاویر حتی به شوخی، نسلی که جنگ را ندیده اند یا کسانی که در آن زمان در جبهه نبودند، میتوانند تصویر درستی از جنگ داشته باشند؟ آیا این خطر نیست که این شوخی های بی مورد را باور کنند؟این توهینی نبود که به رزمنده ها میشد ؟ توجه کنید، من یک رزمنده بودم.مجروح شدم اما من اسیر نبودم و حس و حال آنها را لمس نکردم. من اخراجی های 2 را با یکی از اسرای جنگی دیدم. گاهی میشد که حتی من هم خنده ام میگرفت اما آن دوست من، تمام مدت گریه میکرد. آیا برا ی اسرائی که موقع خوابیدن،چند وجب بیشتر جا نداشتند، پخش آهنگ آغاسی و باباکرم،شکنجه محسوب میشد؟ اگر اینطور بود که کسی از اسارت واهمه ای نداشت و اسرا این همه مشکلات روانی نداشتند. یکی از دوستانم تعریف میکرد، یکی از اسرای جنگی بود که همیشه سعی داشت تا رویش به دیوار باشد. بعدها فهمیدیم که ترکش قسمتی از کام و لب و دهان وی را برده بوده و هلال احمر همانجا برایش پیوند زده است. برای پیوند از پوست سینه اش استفاده کرده بودند و در حین عمل این پوست برعکس پیوند زده شده بود و این اسیر مجبور بود تا مدام موهای داخل دهانش را بکند. واقعیت جنگ این بود و واقعیت اسارت.
خوب... حالا شما فکر میکنید که مدیران و مسئولان سینما و تلویزیون چه باید بکنند؟
من عقیده دارم که بیشتر از آنکه ما نیاز به پروژه هائی چون “یوسف پیامبر” و “مردان آنجلوس “با هزینههای بسیار داشته باشیم، نیاز داریم تا حق مطلب را درمورد وقایع جنگ ادا کنیم و کارهای خوب بسازیم. این آدم ها که طلبی ندارند و چیزی نمیخواهند اما ای کاش ما بدهیمان را بپردازیم.
معمولا وقتی که اتفاقی میافتد و ما مدتی از فعالیت باز میمانیم، مثل حالا که شما در بیمارستان هستید، فرصتی است تا نقشه هایی برای آینده و شروع فعالیت دوباره مان بکشیم. حتما درمورد شما هم همینطور است. نقشه شما برای آینده چیست؟
بله. همینطور که میگوئید اینجا فرصتی است که به نقشه هایم برای آینده هم فکر کنم.گاهی خیلی زجر میکشم، با خودم میگویم که اگر من یک جانبازم، وقتی که کسالت پیدا میکنم، همه رسانه ها و مردم، دوربین ها و خبرنگاران متوجه من میشوند اما دوستان من چی؟ چه کسی از حال آنها با خبراست؟ گاهی به خدا میگویم: اصلا چرا من؟ آیا من لیاقت جانبازبودن را داشتم؟ من خودم را خاک پای این عزیزان میدانم و تصمیم دارم در آینده بتوانم دینم را به آنها ادا کنم.
پس به این نتیجه میرسیم که خداوند، جواب شما را داده است. شما به عنوان یک هنرمند که همدرد رزمندگان جانباز هستید، میتوانید رسالت به تصویر کشیدن چهره و جایگاه آنها را داشته باشید...
بله. همین تصمیم را دارم و امیدوارم که بتوانم
صرفا به عنوان یک کارگردان یا اینکه باز هم بازیگر خواهید بود؟
بازیگری از من جدا نیست و اگر توانش باشد، در هردو زمینه دینم را ادا خواهم کرد.
ارسال شده در چهارشنبه 91/2/20 ساعت 11:10 ص نویسنده : ایمان احمدی
یکی از اسرای جنگی بود که همیشه سعی داشت تا رویش به دیوار باشد. بعدها فهمیدیم که ترکش قسمتی از کام و لب و دهان وی را برده بوده و هلال احمر همانجا برایش پیوند زده است. برای پیوند از پوست سینه اش استفاده کرده بودند و در حین عمل این پوست برعکس پیوند زده شده بود و این اسیر مجبور بود تا مدام موهای داخل دهانش را بکند. واقعیت جنگ این بود و واقعیت اسارت.