با توجه به اردادتی که حاج ملا باقر بهبهانی به حضرت ولی عصر عج داشت ، باغی در ساحل هندیه و در اطراف مسجد سهله احیاء و غرس کرده و نام آن را صاحبیه گذاشته بود ، اما به خاطر مخارج آن باغ و ضغف در آمد ( ایشان کتابفروش بود ) و کثرت عیال ، در اواخر بدهکار و پریشان حال شده بود .
پس از مشهور شد که حضرت صاحب الامر (عج) باغ صاحبیه حاجی ملا باقر را خریداری کرده اند . باز پس از مدتی مشهور شد که آن حضرت قرضش را ادا نموده اند .
من جریان را از خود آن مرحوم سوال کردم ایشان در جواب فرمود :
یکی از باغبان های صاحبیه ، پیرمردی یزدی و صالح است . روزها در باغ و باغبانی می کند و شب ها در مسجد سهله بیتوته می نماید .
از طرفی من به خاطر بدهی که در این اواخر پیدا شده بود ، مضطرب بودم که مبادا مدیون مردم بمیرم ، لذا در این باره به امام عصر (عج) متوسل شدم ، چون این باغ را به نام ایشان کرده و جلد آخر کتاب دمعه الساکبة را در احوال حضرتش نوشته بودم .
روزی باغبان مذکور آمد و گفت : امروز بعد از نماز صبح ، در صفة ( سکو ) وسط حیاط مسجد سهله نشسته و مشغول تعقیب نماز بودم ناگاه شخصی آمد و گفت : حاج حیاط مسجد سهله نشسته و مشغول تعقیب نماز بودم و ناگاه شخصی آمد و گفت : حاج ملا باقر این باغ را نمی فروشد ؟
گفتم : تمامش را نه ؛ اما گویا قسمتی از آن را چون قرض دارد می فروشد .
آن شخص گفت : پس تو نصف این باغ را از طرف او به من به یک صد تومان بفروش و پول آن را بگیر و به او برسان .
گفتم : من که وکالتی از او ندارم .
گفت : بفروش و پولش را بگیر اگر اجازه نداد ، پول را برگردان .
گفتم: لابد باید سند و شهودی در کار باشد و تا خود او حاضر نباشد نمی شود . گفت : بین من و او سند شهودی لازم نیست . بالاخره هرقدر اصرار کرد ، قبول ننمودم گفت : من پول را به تو می دهم ، ببر و تو را در خریدن باغ وکیل می کنم اگر فروخت برای من بخر ، والا پول را برگردان .
با خود گفتم پول مردم را گرفتن هزار دردسر دارد ، لذا قبول نکردم و به او گفتم : من هر روز صبح در این جا هستم از او می پرسم و جواب را به تو می رسانم . وقتی گفته مرا شنید ، برخاست و از مسجد خارج شد .
حاج ملا باقر می گوید : باغبان وقتی این واقعه را ذکر کرد به او گفتم : چرا نفروختی و چرا قبول نکردی ؟ من که به تنهایی از عهده ی مخارج این باغ بر نمی آیم به علاوه قرض دارم و هیچ کس هم تمام این باغ را به این قیمت نمی خرد . [ چه رسد به نصف آن ]
باغبان در جواب گفت : تو در این باره به من اجازه نداده بودی و من هم این فضولی را مناسب خود ندیدم حال که خودت می خواهی ؛ چون فردا وعده جواب است ، شاید بیاید اگر آمد به او می گویم .
گفتم : او را ببین و هر طوری که می خواهد ، من مضایقه ندارم و هرطور شده او را پیدا کن و معامله را انجام بده ، یا آن که با یکدیگر به نجف بیایید و هرطور و نزد هرکس که می خواهد برویم و معامله را به آخر برسانیم .
فردا باغبان آمد و گفت : هرقدر در صفه مسجد منتظر شدم نیامد .
گفتم : قبلاً او را دیده ای و می شناسی ؟ گفت : ندیده و نمی شناسم.
گفتم : برو ، نجف و مسجد و باغات را بگرد ، شاید او را پیدا کنی یا بشناسی باغبان رفت و وقتی برگشت ، گفت : از هرکس پرسیدم ، خبری نداشت .
مایوس شدم و به همین جهت بسیار متاسف گردیدم ، زیرا اگر این معامله صورت می گرفت ، هم قرض من ادا می شد ، و هم باعث سبکی مخارج باغ می گردید .
پس از یاس و تحیر و گذشتن مدتی از جریان ، شبی در مورد قرض و پریشانی حال خود و آن که من از عهده ی مخارج باغ و عیال بر نمی آیم و مطالبی از این قبیل فکر می کردم و با همین خیالات خوابم برد .
وقتی که بیدار شدم به سبب دیدن این خواب شاد گشتم ، اما بعد از کمی تامل با خود گفتم شاید این خواب ، از خیالات باشد و گفتن آن به سید باعث بدخیالی او درباره خود بشود ، یعنی تصور کند که این مطلب را وسیله ای برای درخواست کمک از ایشان کرده ام ، چون من برای اثبات این مدعی دلیلی در دست ندارم .
ولی دوباره گفتم : سید مرد بزرگی است و می داند که من از این نوع مردم نیستم . دیدن سید و نقل خواب هم ضرری ندارد و دروغ هم نگفته ام تا نزد خدا مسئول باشم .
مصمم بر رفتن نزد سید و گفتن خواب شدم . نماز صبح را خواندم . خانه ی سید در مسیر منزل تا کتابفروشی ام بود، لذا بعد از نماز به طرف مغازه به راه افتادم . در اثنای عبور ، به در خانه سید رسیدم و توقف کردم و دست بر حلقه در بردم و آهسته آن را حرکت دادم .
ناگاه صدای ایشان از بالاخانه مشرف به در منزل بلند شد : حاج ملا باقر هستی ؟صبر کن آمدم .
تا این را شنیدم ، با خود گفتم شاید از روزنه ای مرا دیده است ؛ اما سریعا در حالی که کلاه و لباس خلوت به تن داشت از پله پایین آمد . در را باز کرد و کیسه پولی به دستم داد و گفت : کسی نفهمد . بعد هم در را بست و بدون آن که چیز دیگری بگوید ، رفت .
کیسه را آوردم و پول ها را شمردم و یک صدتومان تمام ، در آن بود. و تا زمانی که سید مذکور زنده بود این واقعه را به کسی نگفتم . اگرچه از تقسیم پول به طلبکار ها و قراین دیگر ، بعضی از افراد خبردار شدند و به یکدیگر می گفتند ؛ ولی بعد از فوت سید ، این قضیه انتشار یافت .
منبع : برکات حضرت ولی عصر (عج)