.

حدیث تصادفی

حدیث تصادفی

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بادصبا
درباره ما
منوی اصلی
مطالب پیشین
لینک دوستان

ویرایش
دانشنامه عاشورا
دانشنامه عاشورا
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 463
  • بازدید دیروز : 860
  • کل بازدید : 1583949
  • تعداد کل یاد داشت ها : 6770
  • آخرین بازدید : 04/2/22    ساعت : 10:33 ص
جستجو

وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
کاربردی
ابر برچسب ها
ارسال شده در سه شنبه 89/6/9 ساعت 3:27 ع نویسنده : ایمان احمدی

انگار همه غم های دنیا در دل مالک خیمه زده است... آوردگاه «صفین» است... دو سپاه درمقابل هم به صف ایستاده اند، برای ساعتی جنگ از نفس افتاده است. «عمار» آهسته به مالک نزدیک می شود. مالک اما، چنان در افکار دور و دراز خود غرق است که متوجه حضور عمار نمی شود... مالک! برادرم! به چه فکر می کنی؟ مالک که رشته افکارش پاره شده است، با شنیدن صدای آشنای «عمار» لبخند می زند، یار دیرین را در آغوش می گیرد... عمار! برادرم! در این اندیشه بودم که کاش می توانستم مولایمان علی(ع) را به دورانی ببرم و در میان مردمانی ببینم که او را قدر می دانند و گفته هایش را بر صدر می نشانند. همه جا از او به یک اشاره باشد و از مردم به سر دویدن... مالک! برادرم! من از این معرکه به دیدار دوست می روم. تو اما، مسافر بعدی هستی، از راه مصر به ما می پیوندی و علی(ع) را شنیده ام که در محراب به خون می نشیند... و باز هم از مولایمان شنیده ام که پس از او، گردونه روزگار می گردد و می چرخد و به دورانی می رسد که مردمانش علی را قدر می دانند و او را نادیده بر صدر می نشانند... گفته اند که آنان از دیار سلمان هستند. به یاد داری که مولایمان وصف آنها می گفت و از ژرفای دل می فرمود «آه که چه شوقی به دیدار آنها دارم»...
و امروز، آن روزگاران است. شاید عمار و مالک مردم این روزگاران ایران اسلامی را به نظاره ایستاده اند، چه سرود زیبایی بر زبان این مردمان است، خطاب به مولایشان علی(ع)
هرگز کسی نگوید بالای چشمت ابروست
تیغ از تو گردن از من، چون و چرا ندارد




مطلب بعدی : « عبادت خالصانه »       


پیامهای عمومی ارسال شده

+ بسمه تعالی میلا باسعادت کریمه اهلبیت حضرت فاطمه معصومه برتمام محبین اهلبیت مبارک باد التماس دعا