.

حدیث تصادفی

حدیث تصادفی

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بادصبا
درباره ما
منوی اصلی
مطالب پیشین
لینک دوستان

ویرایش
دانشنامه عاشورا
دانشنامه عاشورا
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 12206
  • بازدید دیروز : 41
  • کل بازدید : 1550700
  • تعداد کل یاد داشت ها : 6770
  • آخرین بازدید : 103/9/28    ساعت : 10:38 ع
جستجو

وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
کاربردی
ابر برچسب ها
ارسال شده در سه شنبه 90/9/1 ساعت 8:16 ص نویسنده : ایمان احمدی

تدارکات نرسیده بود و بچه ها تشنه بودند.

در جاییکه فرمانده مقرر کرده بود ، خسته و تشنه کیسه های شن را پر می کردند تا از گزند ترکشهای توپ و خمپاره در امان باشند. سنگرها بدون سقف بود ، چون نه فرصتی برای این کار بود و نه خبری از تدارکات بود.

دوربینم را برداشتم و به قصد روحیه دادن به بچه ها و گرفتن عکس در مسیر خاکریز حرکت کردم.

صدای سوت توپ و خمپاره باعث می شد دائم که خیز بروم ، بچه های رزمنده دیگر به خوبی با این صداها آشنا هستند . گوشها عادت می کند و می توانی بفهمی که این صدای توپ ازطرف خودی هاست یا دشمن تا بیجا خیز نروی!

نمی دانم برای چند دقیقه چه شد که عراقیها جهنمی به پا کردند و آنچنان آتشی روی ماریختند که مدتی درازکش روی زمین ماندم و با اصابت هر خمپاره و توپی بالا و پایین می شدم . کمی آرامش که ایجاد شد بلند شدم تا اطرافم را بینم . در ابتدا دود حاصل از این همه انفجار و خاک باعث شد درست متوجه اوضاع نشوم ،گوش هایم تقریبا چیزی نمی شنید، به نظرم آمد که زمان از حرکت باز ایستاده و متوقف شده ، از موج انفجارها کمی گیج بودم.

دیدم بچه های زیادی به روی زمین افتاد ه اند ، در همین زمان نگاهم به صورت نوجوانی افتاد که صورتش از برخورد خمپاره به نزدیکیش سیاه شده بود و ترکشها ی آن تمامی صورتش را گرفته بود. بی اختیار دوربینم را بالا آوردم و عکسی از او گرفتم. در حال حرکت بود و برای اینکه به زمین نیفتد از لبه های سنگرهای شنی کمک می گرفت. جلو رفتم ، صدای زمزمه اش را می شنیدم ، به آرامی می گفت :"آقا جان اومدم. حسین جان اومدم."

وقتی به او رسیدم دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود و به زمین افتاد. او را به آرامی بغل کردم ،همچنان نجوا می کرد. با تمام وجود امدادگر را صدا زدم. صورتش را بوسیدم و به او گفتم:عزیزم ، فدات بشم ، چیزی نیست و نا امیدانه برگشتم و باز امدادگر را به یاری خواستم.

حالا اشک هایم با خونهای زلال او در هم آمیخته شده بود، دیگر نجوا نمی کرد و به آسمان چشم دوخته بود . امدادگر آمد ، اما..،.لحظه ای بعد گفت :"کاری از دستم برنمی یاد ، شهید شده ، برادر زحمت می کشی ببریش معراج شهدا...!(معراج شهدا جایی بود که وقتی بچه ها شهید می شدند ، آنها را کنار هم می گذاشتند تا بچه های گردان تعاون آنها را به عقب منتقل کنند.)

در حالیکه تمام بدنم می لرزید او را بغل کردم ، انگار فرشتگان زیر پیکر پاکش راگرفته بودند. آنقدر سبک بود که به راحتی در بغلم جای گرفت و از زمین بلندش کردم.امدادگر با دست محل معراج شهدا را نشان داد .قبل از اینک او را در کنار سایرشهدا بگذارم. صورتش را بارها و بارها بوییدم و بوسیدم ، به خدا بوی عطر گل یاس میداد.

خوش به سعادت شهداء که حسین(ع) به استقبال آنها آمد و مهمان مادرشان صدیقه کبری حضرت زهرا سلام الله شدند و روسفید به دیدار مولایشان رفتند...

یاد شهدایمان بخیر و روحمان با یادشان شاد...

عجب از ما وا ماندگان زمین گیر که در جست و جوی شهداء به قبرستانها میرویم. این خود دلیلی است بر آنکه از حقیقت عالم هیچ نمی دانیم. (سید مرتضی آوینی)




مطلب بعدی : « عبادت خالصانه »       


پیامهای عمومی ارسال شده

+ بسمه تعالی میلا باسعادت کریمه اهلبیت حضرت فاطمه معصومه برتمام محبین اهلبیت مبارک باد التماس دعا