گفته اند «پهلوانان نمی میرند» که باید گفت؛ پهلوانان هم می میرند. می گویند؛ منظور آن است که یاد و خاطره پهلوانان همیشه زنده می ماند. این گزاره نیز مخدوش است و چه بسیار پهلوانانی که آمده اند و رفته اند و امروزه یادی از آنها در خاطر هیچکس باقی نیست. هم اکنون نیز پهلوانانی هستند که ده ها سال دیگر انگار هرگز نبوده اند. تاریخ با هیچکس تعارف و رودربایستی ندارد و هنگامی که به پهلوانان می رسد، فقط یاد و خاطره پهلوانانی را در حافظه خود ضبط کرده و نسل به نسل منتقل می کند که پهلوانی را با جوانمردی آمیخته اند. «پوریای ولی» از جمله آنهاست. او که پهلوانی پرقدرت و بلندآوازه بود وقتی در تاریک- روشن شبستان یک مسجد، دعای مادری را شنید که با تضرع از خدا می خواست فرزند پهلوانش در مسابقه کشتی فردا بر پوریای ولی غلبه کند، با طوفانی در دل خویش روبرو شد. غلبه بر حریف و حفظ آوازه بلند پهلوانی خویش که خواست و آرزوی هر پهلوانی است و یا تن دادن به شکست ارادی برای به دست آوردن دل مادر پیری که از بیم شکست فرزند پهلوانش، شکسته بود و در سایه روشن سحرگاه آن روز، پیروزی فرزندش بر پوریای ولی را به تضرع از خدای مهربان آرزو می کرد؟ پوریای ولی اما، به دست آوردن دل آن مادر پیر را بر آوازه پهلوانی ترجیح داد و خدایش برای همیشه بلندآوازه کرد
چهارشنبه شب هفته گذشته- 13/7/90- تیم ملی فوتبال کشورمان در یک دیدار تدارکاتی تیم فوتبال فلسطین را با نتیجه 7 بر صفر شکست داد و به نوشته ورزشی نویسان «جشنواره گل به راه انداخت»! ذوق زدگی برخی محافل ورزشی کشورمان از این پیروزی و دست افشانی آنها در پی این به قول خودشان، «جشنواره گل»! دیدنی و تاسف خوردنی بود و بعید نیست که روح پوریای ولی از خنده آنها به گریه افتاده و به زبان حال خطاب به آنان گفته باشد؛ من برای به دست آوردن دل شکسته یک مادر پیر، در مقابل حریفی که بی تردید بر او پیروز می شدم، تن به شکست دادم و شما همه آنچه در توان داشتید را برای شکست تیمی که به نمایندگی از مردم مظلوم فلسطین میهمان شما بود به کار گرفتید و در پی این پیروزی به وجد آمده و آن را «جشنواره گل» نامیدید! و حال آن که این پیروزی، با توجه به شرایط سخت تحمیل شده از سوی صهیونیست ها بر مردم مظلوم فلسطین و محروم بودن اجباری تیم یاد شده از تمرینات و امکانات فراوانی که شما در اختیار دارید، اهمیت چندانی هم نداشت، چه رسد به آن که «جشنواره گل»! نامیده شود! و چه کریمانه و بزرگوارانه بود سخن مربی تیم فلسطین که بعد از شکست تیم تحت مدیریت خود گفت: اگرچه برای آمدن به ایران سختی های زیادی را متحمل شده ایم و حتی ممکن بود در راه زندانی شویم ولی انگار نه انگار که به ایران باخته ایم، چون این مسئله برای ما شکست محسوب نمی شود. برای ما همین اندازه که به ایران اسلامی آمده ایم یک دستاورد است و به آن افتخار می کنیم.
نگارنده دقیقاً نمی داند که تیم ملی فوتبال کشورمان چگونه و با به کارگیری چه فرمولی می توانست احترام مردم ایران برای ملت مظلوم و تحت ستم فلسطین را به نمایش بگذارد و حرمت تیم فوتبال فلسطین را که از میان آتش و خون به میهمانی آمده بود پاس بدارد، زیرا یافتن راه کار در تخصص اهالی فوتبال است ولی با توجه به شرایط حساس کنونی چنانچه تیم ملی کشورمان نمی خواست آداب پهلوانی پوریای ولی را به طور کامل دنبال کند و به شکست مصلحت اندیشانه تن بدهد، دست کم می توانست در پی نتیجه مساوی باشد و یا به حداقل گل بسنده کند، نه آن که همه این ملاحظات را کنار بگذارد و...
یاد آن برادر سپاهی به خیر. با لندکروز سپاه که آن روزها یکی از تندروترین خودروها بود در جاده ای حرکت می کردیم و در حالی که تقریباً از تمامی خودروها سبقت می گرفت به یک خودروی پیکان رسیدیم که دو پسر بچه روی صندلی عقب آن نشسته و از شیشه عقب به جاده می نگریستند. پسربچه ها با حرکت دست های خود به راننده پیکان که ظاهراً پدرشان بود اصرار می کردند تندتر برود! و بعد با اشاره همان دست ها و حرکت لب ها گویی به ما می گفتند که نمی توانیم از آنها جلو بزنیم. برادر سپاهی نیز که به طور محسوسی از سرعت خود کاسته بود، با حرکت دست و حالت چهره وانمود می کرد که در تلاش برای سبقت گرفتن است اما هر چه زور می زند نمی تواند ... و بعد از آن که چندین کیلومتر را با همین حالت طی کردیم، وارد یکی از پارکینگ های کنار جاده شد و رو به نگارنده کرد و گفت؛ بذار بچه ها دلشون خوش باشه که نتونستیم از ماشین پدرشون سبقت بگیریم!