...ماندنش شاید یک رسالت دیگر بر عهدهاش گذاشت، رسالتی سنگینتر . آن هم در دورهای که چنین مردانی درُ نایاب شدهاند. خواست خدا بود که حمید حکیم الهی سر راهمان قرار بگیرد و شاید ما سر راه خاطرات او. شنبه نهم بهمن مطلب ما را از خاطرات ایشان خواندید. اینک قسمت دوم و پایانی تقدیم حضورتان میشود.
صدایش ، جانی در کالبد نیروها بود
نبرد با تمام جریان ادامه داشت. دشمن که ضربه سنگینی را متحمل شده بود با تمام توان به مقابله با نیروهای خودی پرداخت ولی هر بار با تحمل ضربات و صدمات دیگر مجبور به عقبنشینی میشد.
مرحله دوم عملیات نیز شروع شد، در تمام این مدت حسن باقری و مجید بقایی با تمام وجود پیگیر اوضاع بودند. چندینبار حسن خود را به خطوط اصلی درگیری رساند و برای تصمیم مناسب جهت ادامه نبرد شخصاً به بررسی اوضاع پرداخت. هر بار که حسن به خطوط نبرد میرفت همه را نگران میکرد و وقتی بر میگشت بچهها نفس راحتی میکشیدند. مرحله دوم نیز با آزاد شدن پاسگاههای چمهندی و ربوط و هجوم نیروهای ما به سمت جاده شرهانی ادامه یافت. تا اینکه سرانجام مرحله سوم عملیات نیز در تاریخ 15 آبان 1361 آغاز شد و نیروهای ما با درایت و هدایت صحیح حسن و مجید پس از عبور از بلندیهای جبلالحمرین به سوی چاههای نفت منطقه یورش بردند و ضمن پشت سر گذاشتن تمام موانع عده زیادی را کشتند یا به اسارت خود درآوردند.
50 حلقه چاه نفت موجود در آن منطقه به تصرف نیروهای ما درآمد. حسن دستور پیشروی به سمت شهر زبیدات را صادر میکند. دشمن با یورش سریع نیروهای ما دچار سردرگمی شده بود و تحت هیچ شرایطی توان جلوگیری از یورش نیروهای ما را در خود نمیدید، بنابراین با شدت آتش سنگینی را بر کل منطقه فرود آورد. شدت آتش دشمن به گونهای بود که خیلیها را ناامید کرده بود، ولی حسن و مجید یقین داشتند که دشمن آخرین تلاشهای خود را میکند و بنابراین با اطمینان خاطر فرمان تصرف شهر زبیدات را صادر کردند. فرماندهان تیپها و لشکرهای عملکننده با شنیدن صدای پرصلابت حسن که محکم و استوار بر کار آنان نظارت میکرد، جانی دوباره گرفته و با یورشهای متوالی موفق شدند شهر زبیدات را به تصرف خود درآورند. بلافاصله حسن به نیروهای مهندسی جهاد، سپاه و ارتش دستور داد سریع نسبت به به ایجاد خط دفاعی مناسب اقدام کنند که نیروهای مخلص مهندسی نیز با تمام توان مشغول به کار شدند و در زمانی اندک موفق به ایجاد دیوار دفاعی مستحکمی شدند که نیروها در پشت آن موضع گرفتند و پاتکهای دشمن برای بازپسگیری زبیدات را با شکست مواجه کردند.
حسن بلافاصله برای تأمین جناح راست منطقه تصرف شده، فرمان یورش به هدف پاسگاههای شرهانی و ابوغریب را صادر کرد و نیروهای ما هم موفق شدند آن پاسگاهها را به تصرف خود درآورند و بدین ترتیب همه اهداف عملیات تأمین شد
فرماندهیاش فراموش میشد!
هنوز چند روزی از آغاز آذرماه 1361 نگذشته بود که خبر میرسد حسن به دلیل لیاقت و شایستگی به جانشینی فرمانده نیروی زمینی سپاه منصوب شده و فرماندهی قرارگاه کربلا به همرزم باوفایش مجید سپرده شد، اگرچه انتصاب حسن به سمت جانشینی فرماندهی نیروی زمینی سپاه برای همه بچهها خوشحالکننده بود، ولی از آنجایی که انجام این کار باعث میشد حسن از جمع دوستانی چون امیر و همه آنهایی که با حسن حشر و نشر داشتند، جدا شود، ناراحتکننده بود.
روزها از پس هم در گذر بودند تا روز 7 بهمن 1361 که امیر به اتفاق محسن اسماعیلی، محمد پیشبهار و حمید الهیاری برای شناسایی منطقه زبیدات میروند. ساعت حدود 10 صبح بود، جیپشان را به کناری میزنند و در خاکریزهای خط زبیدات به کار خود مشغول بودند که متوجه میشوند از ته خاکریز یک ماشین تویوتا استیشن به طرف آن منطقهای که آنها در آنجا حضور داشتند، در حال حرکت است. ماشین که نزدیک میشود میبیند حسن باقری پشت فرمان ماشین نشسته و تعدادی هم که لباس روحانی بر تن داشتند او را همراهی میکردند. تا چشم حسن به بچهها افتاد، به اتفاق روحانیون از ماشین پیاده شده و با تکتکشان احوالپرسی و روبوسی کرد. بچهها به قدری با او راحت بودند که گویی فراموش کرده بودند او فرمانده نیروی زمینی سپاه است. او هرگز از اینکه بچهها اینقدر با او احساس راحتی میکردند، ناراحت نمیشد. پس از دقایقی راجع به علت حضورشان در آن منطقه سؤال کرد و آنها نیز توضیحاتی را از علت حضورشان در آن منطقه به او دادند. بعد از 20 دقیقه حسن که به سمت ماشین خود میرفت رو به بچهها گفت: ظهر به شهرک طیب بیایید آنجا شما را خواهم دید، حسن که پشت فرمان نشست، امیر گفت: حسن لبخندی بزن تا یه عکس خوشگل ازت بگیرم و او هم خندید و امیر هم عکسش را گرفت.
پرورش کادر جنگ
دقایقی قبل از اذان همه بچهها به اتفاق به شهرک طیب میروند. همه هم جمع بودند، محسن رضایی، رحیم صفوی، غلامعلی رشید، مجید بقایی، حسن باقری، غلامپور و صیاد شیرازی. بعد از اقامه نماز سفرهای انداختند و دور سفره نشستند. امیر طبق معمول سریع رفت و در کنار حسن نشست. حسن هم خندید و گفت: امیر روی حرفهایی که چندی پیش بهت زدم و کاری که ازت خواستم فکر کردی یا نه؟ امیر خندید و گفت: من که همان روز جوابتان را دادم و گفتم من تا مجید در قرارگاه است هیچ جای دیگری نمیروم. باقری دوباره میخندد و میگوید: خب من هم همان روز به تو گفتم مگر تو دمت به دم مجید بقایی بسته است. امیر میگوید: «حسن ازت خواهش میکنم بذار من همین جا در کنار مجید باشم. توکه میدانی من چقدر به مجید وابستگی دارم.» حسن در حالی که میخندید، گفت: فعلاً ناهارت را بخور تا بعد با هم صحبت کنیم.»
در همین حال و اوضاع سروکله محسن اسماعیلی از بچه محلههای حسن پیدا شد و عکسی از آنها گرفت. بعد از ناهار که همه از روی سفره بلند میشوند حسن نیز بلند شده و به طرف محوطه قرارگاه حرکت کرد، چند دقیقه بعد امیر را صدا زد، امیر بیا اینجا. حسن که دوتا برگ کاهو در دست داشت یکی را به امیر داد و در حین خوردن کاهو از امیر خواست کاری را که از او خواسته قبول کند. حسن از ارزش و اهمیت آن کار صحبت کرده و امیر میگوید: حسن تو را به خدا اذیت نکن من نمیتوانم از مجید دور شوم.
این امر از ویژگیهای بارز حسن بود که شدیداً به آن اعتقاد داشت و آن هم پرورش کادر جنگ بود. در همین حین دوباره سروکله محسن اسماعیلی با دوربینش پیدا میشود که میگوید: راحت بنشینید که میخواهم یک عکس خوشگل از شما بگیرم.
حسن هم بلافاصله میگوید: امیر کاهو را بگیر پشت، محسن وقت گیر آورده، هی وقت خوردن میخواد عکس بگیره، بعد هم بره به بچه محلههامون نشون بده و بگه کی گفته ایشون میجنگه، ایشون مشغول خوردنه.»
امیر آن روز هرگز نمیدانست این آخرین دیدارش با حسن باقری است. نمیدانست روزهای آخری است که حسن را میبیند. یکی، دو ساعت در کنار حسن ماند و زمانی که میخواست به قرارگاه برگردد، حسن از او میخواهد روی پیشنهادش فکر کند و احساسی تصمیم نگیرد.
هنگامی که امیر صورت حسن را میبوسید، نمیدانست این آخرین بوسه بر صورت مهربان حسن است.
«یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی، ...»
دو روز بعد از اقامه نماز مغرب و عشا در قرارگاه خبری به گوش امیر رسید که بهتزدهاش کرد.
حسن و مجید به اتفاق تقی رضوانی و دو نفر دیگر از نیروهای اطلاعات و طرح عملیات قرارگاه نجف حین شناسایی در منطقه فکه حدود ساعت 13 به شهادت رسیده بودند و مرتضی نیز زخمی شده بود.
امیر دیگر هیچ صدایی را نمیشنید، همه خاطرات در ذهنش زنده شد. اولین روز آشنایی تا آخرین دیدارشان یعنی دو روز پیش! همه حرفهای حسن، همه حرکاتش، در ذهنش تداعی میشد. بغض در گلو ماندهاش ترکید به گوشهای پناه برد و در سیاهی و تاریکی شب قرارگاه که همه غرق در ماتم شده بود، شروع به گریستن کرد.
ساعتی بعد به اتفاق محمد پیشبهار و مهدی بزرگزاده از قرارگاه کربلا در حالی که میگریستند به طرف قرارگاه خاتم در ارتفاعات برقازه به راه افتادند.
به قرارگاه خاتم که میرسند، محمد برادر حسن باقری را با لباسهای خونی و چهرهای ماتم زده میبینند و از او از نحوه شهادت حسن و همراهانش میپرسند. محمد گفت: تا آخرین لحظات سر حسن را بر زانوی خود داشته و حسن تا آخرین لحظات فقط ذکر میخوانده است. محمد میگوید: هرچه به او گفتم داداش حسن! حرفی، پیامی برای نرگس ششماههات داری بگو تا من به او بگویم، حسن فقط لبخند میزد و ذکر میگفت تا اینکه روح و جسم ناآرامش بالاخره پس از مدتها مبارزه و حضور مستمر در میادین نبرد برای همیشه آرام گرفت و به همراه یار باوفایش مجید، خود را به جمع دیگر یاران شهیدشان رساندند.
مرتضی صفاری که در آن حادثه مجروح شده بود، میگوید: وقتی که به طرف قتلگاه میرفتیم، مشغول حفظ کردن سوره والفجر بودم. هنگامی که به آیه شریفه «یاایتها النفس المطمئنه ارجعی الی...» رسیدم، گفتم، من نمیدانم چرا درک این آیه اینقدر برایم سنگین شده و نمیدانم گیرش کجاست؟ حسن خندید و گفت: گیرش یک ترکشه! و دو دقیقه بعد همان شد که حسن آن را درست تشخیص داده بود. آقا مرتضی میگوید: وقتی گلوله توپ درون سنگر منفجر شد بلافاصله با صدای انفجار، من فریاد یاصاحبالزمان(عج) مجید را شنیدم و تا خاک سنگر و دود حاصل از انفجار کمی فرونشست، من که ترکش خورده بودم، نگاه کردم، دیدم مجید و تقی رضوانی به همراه دو نفر دیگر درجا به شهادت رسیدهاند و نگاهم که به طرف حسن چرخید، او را دیدم که دست راستش را روی سینهاش گذاشته و به روبهرویش خیره شده بود و در حالی که میگفت: «السلام علیک یا اباعبدالله» به صورت نیمخیز در حال بلندشدن بود که به صورت به زمین افتاد. مرتضی گفت: شک ندارم زمانی که حسن در آخرین لحظات دست راستش را روی سینه گذاشت به جلویش خیره شده بود و «السلام علیک یا اباعبدالله» میگفت قطعاً وجود مبارک آقا امام حسین(ع) را رؤیت کرده بود.
امروز ...
هر وقت عکسهای حسن و مجید را نگاه میکند و به یاد گذشته که با آنها بوده، میافتد این یک بیت شعر در ذهنش تداعی میشود:
ما و مجنون همسفر بودیم در صحرای عشق
او به منزلها رسید و من هنوز آوارهام