یک هفته قبل از وفات آقای بهجت رضوان الله تعالی علیه دور آقا نشسته بودند؛
آقای بهجت فرمودند :
امسال برای من ، مشهد خانه اجاره نکنید من امسال حرم امام رضا نمیروم .
علی آقا پسر آقای بهجت گفت :
حاج آقا ما فرستادیم همان ساختمان سابق در کوچه باقری را اجاره کنند .
آقا فرمودند :
زنگ بزنید و بگویید برگرده ، من امسال مشهد نمی روم . علی آقا از جا بلند شد و موضوع را به مادرش گفت ؛ مادرش گفت :
آشیخ محمدتقی چی گفتید؟ آقای بهجت فرمود :
سر و صدا نکنید ، من این هفته یکشنبه ساعت پنج بعدازظهر می میرم؛ عمرم دیگه تمام شده .
یک ربع مانده به ساعت پنج بیهوش شدند ؛ علی آقا ایشان را گذاشت داخل ماشین تا به دکتر ببرند ، یک لحظه آقا چشمانشان را باز کردند و آرام گفتند :
نبرید ! نبرید !
سر چهارراه بعدی که رسید
آقا بلند شدند و دستشان را روی سینه گذاشتندوگفتند :
السلام علیک یا صاحب الزمان و دقیقاً راس ساعت پنج از دنیا رفتند . آقا این یک هفته آخر عمرشان را شبها تا صبح بیدار بود ، یک لحظه نخوابید...
مرحوم کلینى و شیخ طوسى و طبرسى از "زهرى" نقل کرده اند که گفت: مدّت هاى مدید در طلب حضرت مهدى علیه السّلام بودم و در این راه اموال فراوانى (در راه خدا) خرج کردم اما به هدف نرسیدم.
تا اینکه به خدمت محمّد بن عثمان(1) رسیدم و مدتى در خدمت او بودم تا روزى از او به التماس خواستم که مرا به خدمت امام زمان علیه السّلام ببرد. محمّد بن عثمان پاسخ منفى داد، ولى در مقابل تضرع بسیار من، سرانجام لطف کرد و فرمود: « فردا اول وقت بیا »
فرداى آن روز، اول وقت به خدمت محمّد بن عثمان رفتم، دیدم جوانى خوش سیما و خوشبو همراه اوست و به من اشاره کرد که این است آن کس که در طلبش هستى.
به خدمت امام زمان علیه السّلام رفتم و آنچه سؤ ال داشتم، مطرح کردم. ایشان جواب مرا فرمود تا به خانه اى رسیدیم و داخل خانه شد و دیگر حضرتش را ندیدم. در این ملاقات ، ایشان دوبار به من فرمود:«از رحمت خدا بدور است کسى که نماز صبح را چندان به تاءخیر بیندازد تا ستاره ها دیده نشوند و نماز مغرب را بقدرى به تاءخیر بیندازد تا ستاره ها نمایان شوند.»(2)