پيام
+
[تلگرام]
داستان عجيب ابن ملجم مرادي
آقاي حبيببن منتجب والي شهر يمن بود، وقتي اميرالمؤمنين به خلافت رسيد بعد اميرالمؤمنين به او نامهاي نوشت فرمود تو آدم خوبي هستي حبيب، تو براي من هم استاندار آن شهر بمان من هم تو را ابقا ميکنم. بعد فرمود که از مردم بيعت بگير براي من، از مردم که بيعت گرفتي ده نفر را براي من بفرست بگذاريد من ويژگيهاي آن ده نفر را برايتان بگويم.
ميفرمايد که «وأنفذ اِلَيَ منهم عشرة» ده نفر از اينها را بفرست، آدمهاي صاحب نظر، عاقل، مطمئن، شجاع، خيلي خوب بفرست ده نفر براي من ببينم.
آقاي ابن منتجب بعد از اينکه نامه را براي مردم خواند، گريه کردند مردم بيعت کردند با حضرت فرمود حالا ده نفر آدمِ اينجوري ازتون ميخواهم، مردم رفتند صد نفر انتخاب کردند از صد نفر هفتاد نفر، از هفتاد نفر سي نفر، از سي نفر ده نفر که ديگر حسابي بررسي کرده باشند، اين ده نفر را فرستادند خدمت حضرت.
وقتي که آمدند پيش اميرالمؤمنين عليعليهالسلام شروع کردند به سخنراني کردن، يک کسي از بين اينها بلند شد آمد جلو کلماتي را به اميرالمؤمنين گفت ميخواهم اين کلمات را برايتان بخوانم جالب است، «السلام عليک ايها الامام العادل والبدر التمام والليس الهمام والبطل الزرقام والفارس القمقام و مَن فضله الله علي سائر الانام صلّي الله عليک و علي آلک الکرام و أشهد أنک اميرالمؤمنين صدقاً و حقّاً و أنک وصي رسول الله والخليفة مِن بعده و وارث علمه لعن الله مَن جهد حقک و مقامک» اينقدر گفت و گفت آقا اميرالمؤمنين ازش خوشش آمد.
فرمود که غلام پسر اسمت چيست؟ گفت من اسمم عبدالرحمن هست، فرمود «وابن مَن» پسر کي هستي؟ گفت پسر ملجم مرادي هستم، آقا فرمود: «انا لله و انا اليه راجعون، لاحول ولاقوّة الا بالله العلي العظيم» «ويحک أمُراديٌ أنت؟» تو مرادي هستي؟ گفت آره آقا من مرادي هستم، آقا چرا ناراحت شدي؟
آقا هي ميفرمود: «انا لله و انا اليه راجعون» تو مرادي هستي؟ گفت آقا بله من مرادي هستم، گفت آقا مثل اينکه ناراحت شديد از اسمِ من را شنيديد. من مگر چه مرگم هست؟ آقا فرمود که تو ميداني قاتل من خواهي شد؟ گفت من؟ يا علي به خدا قسم در اين عالم هيچ کسي را من به انداز تو دوست ندارم، من تو را ترجيح ميدهم به هم ذرات عالم، من چهجوري قاتل تو بشوم؟
اصرارهاي ابن ملجم مرادي را ببينيد «ولکنک والله يا اميرالمؤمنين أحبُّ اِلَيَ مِن کُلِ أحدٍ» تو از هر کسي پيش من عزيزتر هستي، آقا ميفرمود نه، نه آن کسي که به من گفته دروغ نگفته و من هم دروغ نميگويم، تو خونِ سرِ من را بر محاسنم خواهي ريخت و صورتِ من را به خون سرم، ببين به اين خون محاسنم را خضاب خواهي کرد، همين تو، «والله يا اميرالمؤمنين انک أحبُّ اِلَيَ مِن کلِ ما طلعت عليه الشمس» آخه من تو را دوست دارم، درد اينجاست اميرالمؤمنين نفرمود دروغ ميگويي، معلوم ميشود راست ميگفته.
گفت آقا من را بکُش! آقا فرمود که خب معلوم است که من اين کار را نميکنم، از رفتارهاي آقا مالک اشتر و ديگران آمدند گفتند يا علي کدام سگي است که قاتل توست بگو ما بکُشيمش، فرمود کسي که گناه نکرده ميخواهيد بکُشيدش؟ تحليل آقاي بهجت را از داستان ابن ملجم مرادي در يک جمله بهتون بگويم.
ايشان ميفرمايد که يک کسي يک عمري پروان امامش ميشود آخر سر امامش را ميکُشد، تعبير آقاي بهجت اين است که ابن ملجم مثل پروانه بود براي اميرالمؤمنين، اين کدام عيب پنهان است که يک روزي رو ميآيد، اين کدام ضعف ايمان است که يک روزي خودش را نشان ميدهد، اين کدام گناه استغفار نشده است که يک روزي پدر صاحب بچه را در ميآورد، اين کدام خوبي غرور يافته است؟
تا الاني که ما داريم با شما صحبت ميکنيم با همديگر داريم گفتگو ميکنيم بنا بود مؤمنان زياد بشوند، شيعيان زياد بشوند، عزّت پيدا کنند، خب ديگر بس است، بس است ديگر، دور بعدي شروع شده، يک وقت اضافي دادند در اين وقت اضافي اميرالمؤمنين، پيغمبر اکرم، امام صادق، امام باقر هم ائم هدي معمولاً فرمودند آن وقت اضافي آخر قبل از ظهور دوران ريزش است، از شيعيان ريخته ميشوند. ديگر تعجب نکني ها کسي خوب بود بد شد، تعجب نکني ها.