.

حدیث تصادفی

حدیث تصادفی

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بادصبا
درباره ما
منوی اصلی
مطالب پیشین
لینک دوستان

ویرایش
دانشنامه عاشورا
دانشنامه عاشورا
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 318
  • بازدید دیروز : 588
  • کل بازدید : 1449779
  • تعداد کل یاد داشت ها : 6770
  • آخرین بازدید : 103/2/16    ساعت : 12:39 ع
جستجو

وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
کاربردی
ابر برچسب ها
ارسال شده در شنبه 89/7/24 ساعت 2:32 ع نویسنده : ایمان احمدی

وقتی به دقت به پیکر شهید نگاه کردم ، در دستش خودکاری را دیدم که نوک آن روی دفترچه قرار داشت . همان لحظه به کنجکاو شدم آخرین جمله ای را که نوشت بخوانم . خم شدم و خودکار و دفترچه را از دستش در آوردم .

همه سرشان با صدای انفجار خمپاره ی 60 و سرو صدای پیک دسته از سنگر ، بیرون آورده بودند . چهره وحشت زده پیک که به زحمت می توانست حرف بزند همه را ترسانده بود .
یکی از بچه ها که از سنگر بیرون پرید و رفت به سمت سنگر فرماندهی دسته . با چهره ی رنگ پریده برگشت و گفت : « غلامی شهید شد » محمد غلامی از بچه های گنبد بود که روز قبل جایگزین فرمانده شده بود . وقتی بالای سرش رفتم به پیک دسته حق دادم که آن طور ترسیده باشد . خمپاره درست به فرق سرش اصابت کرده بود . وقتی به دقت به پیکر شهید نگاه کردم ، در دستش خودکاری را دیدم که نوک آن روی دفترچه قرار داشت . همان لحظه به کنجکاو شدم آخرین جمله ای را که نوشت بخوانم . خم شدم و خودکار و دفترچه را از دستش در آوردم . روی کاغذ را خون ، مغز و موی سر پوشانده بود و نوشته اصلاً معلوم نبود . صفحه کاغذ را پاک کردم . مو در بدنم سیخ شد . لرزش را در خودم احساس کردم . جمله پر رنگ نوشته شده بود .« خدایا مرگ مرا شهادت درراه خود قرار بده »




مطلب بعدی : « عبادت خالصانه »       


پیامهای عمومی ارسال شده

+ بسمه تعالی میلا باسعادت کریمه اهلبیت حضرت فاطمه معصومه برتمام محبین اهلبیت مبارک باد التماس دعا