.

حدیث تصادفی

حدیث تصادفی

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بادصبا
درباره ما
منوی اصلی
مطالب پیشین
لینک دوستان

ویرایش
دانشنامه عاشورا
دانشنامه عاشورا
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 251
  • بازدید دیروز : 424
  • کل بازدید : 1451998
  • تعداد کل یاد داشت ها : 6770
  • آخرین بازدید : 103/2/20    ساعت : 7:48 ص
جستجو

وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
کاربردی
ابر برچسب ها
ارسال شده در یکشنبه 91/10/3 ساعت 12:55 ع نویسنده : ایمان احمدی

خبرگزاری فارس: حمام کردن با خرج گلوله توپ دشمن

لوله‌ای فلزی به قطر شش سانت و در حدود یک متر پیدا کرده و با یک حلب هفده کیلویی روغن، کنار اروند، حمام صحرایی درست کردیم. پیت حلبی را روی سنگی جاسازی کرده و لوله را مورب زیر حلب گذاشتیم. خرج‌ها را در آن ریختیم و آتش زدیم. لوله مانند یک کوره آتش‌ با شعله آبی درعرض پنج‌دقیقه آب را جوش آورد.

آن‌ شب تا دیر وقت از کنجکاوی این که در حیاط آن خانه چه چیزی دفن کرده‌اند، خوابم نبرد. گاهی فکر می‌کردم، نکند اهل آن خانه را کشته یا سربریده و درحیاط دفن کرده باشند. گاهی فکر می‌کردم نکند سنگرهای زیرزمینی و کمین دشمن است و شبانه برای شناسایی ما به آ‌نجا می‌آیند و صبح بر می‌گردند.

گاهی با خود می‌گفتم فردا می‌روم، اما گاهی هم می‌گفتم نروم بهتر است. صبح ازبچه‌ها پرسیدم: برنامه‌ای نداریم؟ گفتند: هنوز نه خبری نیست. باید تا شب عملیات منتظر باشیم.

از مقر به طرف خانه مکشوفه حرکت کردم. از قسمت نیزار که پل درست کرده بودم، رفتم و از شدت کنجکاوی نفهمیدم کی رسیدم. خاک‌ها را با تکه آهنی پس زدم. خیلی گود نبود. قلم آهنی‌ام به جعبه‌ای برخورد کرد. اول فکر کردم شاید تابوت باشد، ولی بعد که خاک‌ها را بیش‌تر برداشتم، چندین جعبه مهمات و گلوله‌های توپ نمایان شدند. گلوله‌ها درجعبه‌های نو و دست خورده دفن دشه بودند.

 

فهمیدم عراقی‌ها پس ازشکست سنگین در عملیات والفجر 8 و قبل از فرار از منطقه فاو، گلوله‌ها را زیر خاک مدفون کردند تابه دست نیروهای اسلام نیفتد.

کمی ازخرج توپ‌ها را که به صورت میله‌های سی‌سانتی در کیسه‌های سفید پارچه‌ای بود، برداشته و به مقر برگشتم. ابتدا با وجود این که می‌دانستم فرمانده‌مان از رفتن به آن‌طرف ما را منع کرده، به طور غیرمستقیم گزارش گلوله‌ها را به فرماندهی دادم.

 بعد از آن وقتی کارایی و آتش زدن خرج‌ها را یاد گرفتم،‌به اتفاق شهید فرحناک، شهید شهرابی، شهید رحمتی، شهید اسدی، جمال، علی و مجید لوله‌ای فلزی به قطر شش سانت و درحدود یک متر پیدا کرده و با یک حلب هفده کیلویی روغن، کنار اروند، حمام صحرایی درست کردیم. پیت حلبی را روی سنگی جاسازی کرده و لوله را مورب زیر حلب گذاشتیم. خرج‌ها را در آن ریختیم و آتش زدیم. لوله مانندیک کوره آتش‌ با شعله آبی در عرض پنج‌دقیقه آب را جوش آورد. شهید فرحناک آب را سرد و گرم کرده و به کسی که در حمام صحرایی بود، می‌داد. همه از ابتکار و اختراع هسته‌ای‌مان شاد بودیم و حمام مفصلی رفتیم.

آتش‌بازی با خرج، بدجوری به من چسبید و نمی‌توانستم از آن دل بکنم. با توجه به این که اطلاعات مربوط به آن موقعیت را به فرمانده داده بودم، اما ایشان نیز گفته بود: درجای‌جای این زمین از این خرج‌ها و گلوله‌ها هست و به حمل آن نمی‌ارزد.

 محل آن را به بچه‌ها گفتم اما کسی حاضر نشد پشت منطقه‌ ممنوعه بیاید. در نهایت خودم تنها رفتم و مقدار زیادی سوخت برای حمام و مقداری هم برای آتش‌بازی خودم آوردم. حدود ده بسته از خرج‌ها را پشت نیزار مخفی کردم.

 نزدیک ظهر بود. بچه‌ها، آمار ماربه فرمانده داده بودند که:‌سید چه می‌کند و کجا می‌رود. تنهایی رفتن هم حال نمی‌داد. به جمال گفتم: می‌آیی با هم دوری بزنیم و تفریحی بکنیم؟

جمال هم ازخدا خواسته راه افتاد. او را به طرف نیزار بردم و گفتم: نمی‌دانم پشت این درخت ممنوعه چه خبرهاست. گفت: چه طور از نیراز رد شویم؟ گفتم: قبلاً با برگ و ساقه‌های نی، پلی بافته‌ام که م‌شود با احتیاط ازروی آن رد شد.

به هرترتیبی بود به آن طرف رفتیم. من هم ابتدا توضیحی از آتش‌بازی دادم و گفتم:‌می‌خواهم برایت بمبی بسازم که با انفجار آن، عراقی‌ها، بصره را تحویل بدهند و تا بغداد فرار کنند. لذا برای جلب توجه و رضایت او، اول شیشه آبلیمو را پر از خرج توپ کرده، زیر خاک پنهان کردم.

 سپس خاکستر و خاک نرم‌ فراوانی روی آن ریختم. گفتم: سنگر بگیر! می‌خواهم بچه‌ها شاهکارم را از دور ببیننند. جمال پشت مانعی مخفی شد و منفجر شود. رفتم کنار جمال. هنوز شعله به سرشیشه نرسیده بود که صدای فرمانده را از آن طرف نیزار شنیدم که مرا صدا می‌زد.

 بچه‌ها فضولی شان گل کرده بود و آمار امروز مرا به فرمانده گروهان داده بودند. دیدم او روی پل دست‌ساز من است. مانده بودم چه کنم. اگه جواب می‌دادم، با انفجار شیشه می‌فهمید کار من است و اگر خدای ناکرده بلایی سرش می‌آمد، مقصربودم.

 اگرهم جواب نمی‌دادم، بازهم احتمال خطر وجود داشت. دیدم اگر همین‌طور جلو بیاید فتیله به مواد می‌رسد و منفجر خواهد شد. در همین افکاربودم که صدای انفجار هم راه با گردوغبار، منطقه را پوشاند. یک لحظه با ترس، رویم را به طرف فرمانده برگردانده و گفتم او را کشته‌ام که دیدم فرمانده روی زمین نشست و دست‌هایش را روی سرش گذاشت و با صدای بلند گفت: صلوات!

طاقت نیاوردم. نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم؛ ضمن اینکه از ته دل خوش‌حال بودم که بلایی سرش نیامده است.

 گفتم:‌اللهم صل‌علی‌محمد و آل محمد. حالا نوبت آقای رمضانی بود که گوشم را بگیرد و مرا کشان‌کشان به سمت مقر ببرد. گفت: امشب تا صبح باید پابرهنه و تنها پست بدهی.

جمال از این ماجرا، جان سالم به در برد و از جایی که مخفی شده بود،بیرون نیامد تا آب‌ها از آسیاب افتاد.

فرمانده گوشم را گرفت و گفت:‌باید تنبیه شوم و تنها پست بدهم.

خیلی خوشحال شدم؛ اولاً تنبیه کار گذشته‌ام بود و تنبیه یعنی پاک شدن از نافرمانی، ثانیاً چون از هیچ‌چیز نه ترس داشتم و نه خسته می‌شدم، لذا محکی بود برای آزمایش خودم، ثالثاً و از همه مهم‌تر، شیطنتی مهم‌تر در سر داشتم که باید عملی می‌کردم.

آن شب بعد از نماز،‌اسلحه را برداشته، لقمه نانی به دندان گرفتم و رفتم برای پست. شب بسیار خوبی بود؛ هوا مهتابی و کمی سرد بود. انتظار عملیات، همه را خسته کرده بود. پدافند و جنگ ثابت، خسته‌کننده بود. ملاک امتحان و رفع خستگی همه، شرکت در علمیات بود.

دل خیلی از دوستان برایم سوخت. آن‌ها ضمن ابراز همدردی، می‌گفتند حاضر هستند جایم پست بدهند. ولی من واقعاً خودم دلم می‌خواست این کار را انجام بدهم. اسلحه‌ام را برداشتم و پابرهنه راه افتادم مساحت کل جایی که باید نگهبانی می‌دادم-یعنی دور تا دور آن پاساژ یا بازاری که گردان ما در آن مستقر بود - حدود چهارصدمتر می‌شد.

 

منطقه بسیار حساس بود. خطر حملات هوایی عراقی‌ها به جای خود، ولی نفوذ گشتی‌های عراق نباید از چشم یک نگهبان دور می‌ماند.

ساعتی گذشت. بچه‌ها پس از خستگی روزانه به خواب عمیقی فرو رفته بودند. همه جا ساکت بود، فقط صدای جیرجیرک‌ها و قورباغه‌های نیزار و اروندکنار بود که شب را معنی می‌کرد. انگار در این شهر بزرگ فقط من بیدار بودم.

 خوب که مطمئن شدم به داخل سرک کشیدم. همه ازجمله فرمانده گروهان و معاون ایشان هم خواب بودند. همه چیز مهیا بود تا کاری کنم که فرمانده، هیچ وقت به من نگوید پست بده. رشته سیم‌های داخل لوله‌های مخابرات کشیده بودند.

 

(احتمالاً آن روزها مس در عراق گران بود که دزد سیم هم زیاد بود!) لوله‌هایی به قطر دو اینچ، خالی از سیم‌های مخابراتی به صورت شلنگی را زیر زمین و تا زیر مقرمان کشیده بودند.

سرلوله را گرفتم و یکی‌یکی خرج‌ها را داخل لوله فرستادم. در حدود چهار کیسه خرج به وزن دو کیلوگرم را درون لوله‌ها جا دادم. سپس یکی را به عنوان فتیله کار گذاشته، کبریت زدم و فاصله گرفت. چشم‌تان روزبد نبیند؛ لوله‌ها مانند پریموسی که باسرشعله گاز و اکسیژن مخلوط باشد با فشار زیاد و شعله آبی رنگ، شروع به شعله کشیدن هم راه با زوزه وحشتناکی کرد.

همه از خواب بیدار شدند. اکثر بچه‌ها گیج و منگ شده بودند. تمام نیروها، ازجمله فرمانده‌مان ازپاساژ و مقرمان بیرون ریختند. هرکس چیزی می‌گفت. هیچ‌کدام تاکنون چنین اسلحه‌ای را ندیده و صدایش را نشنیده بود. نمی‌دانستم چه کنم.

 متحیّر شده بودم که این چه کاری بود که کردم. قصد نداشتم تا این حد شدید عمل کنم، ولی به هر حال، اتفاق افتاده بود که کردم. قصد نداشتم تا این حد شدید عمل کنم، ولی به هر حال، اتفاق افتاده بود و راه برگشت نداشتم. باید صبر می‌کردم تا بسوزد. فرمانده‌مان خودش را به شعله رساند و فهمیدکار ازکجا آب می‌خورد.

 

از دور نگاهم کرد و با سرعت جلو آمد. گفت: سید، با تو چه کنم؟ شرمنده شدم و با مظلومیت ساختگی خاصی گفتم: شرمنده. نمی‌خواستم این‌طور باشد.

فرمانده دستور داد بروم بخوابم تا فراد برایم تصمیم جدیدی بگیرند؛ ولی مظلومیت و سکوت مرا که دیدند،‌نمی‌دانستند چه کنند. یک طرف شیطنت‌های مرا می‌دیدند و از آن طرف نیرویی نبودم که کم‌کاری داشته و نسبت به وظایفم کوتاهی کرده باشم.

 




مطلب بعدی : « عبادت خالصانه »       


پیامهای عمومی ارسال شده

+ بسمه تعالی میلا باسعادت کریمه اهلبیت حضرت فاطمه معصومه برتمام محبین اهلبیت مبارک باد التماس دعا