.

حدیث تصادفی

حدیث تصادفی

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بادصبا
درباره ما
منوی اصلی
مطالب پیشین
لینک دوستان

ویرایش
دانشنامه عاشورا
دانشنامه عاشورا
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 509
  • بازدید دیروز : 759
  • کل بازدید : 1450729
  • تعداد کل یاد داشت ها : 6770
  • آخرین بازدید : 103/2/17    ساعت : 11:20 ع
جستجو

وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
کاربردی
ابر برچسب ها
ارسال شده در یکشنبه 90/3/22 ساعت 8:7 ص نویسنده : ایمان احمدی

جنگ

ستوان با تعجب گفت: پول ایرانی هم که داری! گفت: برای یادگاری برداشتم. با این انگشتر، دستش را جلو آورد و انگشتر فیروزه‌اش را نشان داد. بچه‌ها جنازه‌ها را لخت می‌کنند من فقط از این انگشتری خوشم آمد. پول خرده‌هاش هم ریخته بود زمین یه بچه دوازده -سیزده ساله.

دوست نداشت رو به باد سیگار بکشد. نفسش می‌گرفت. پشت به باد کرد، سر بالا آورد و دید آسمان نزدیک‌ترین جاست. مه غلیظی از پشت کوه‌ها سنگین و متراکم پیش می‌خزید و دره را پر می‌کرد.

سیگار را پرت کرد رو به باد. حالا ابر درست بالای سرش بود و اگر دست دراز می‌کرد می‌توانست یک چنگه از آن را بگیرد توی مشت.

گفت: کوه . . . کوه

باد آرام گرفت و برف بنا کرد به باریدن. تا حالا چند بار بیشتر باریدن برف را ندیده بود. با خوشحالی دور خود دوید و ستوان را صدا کرد.

ستوان تفنگ به دست از سنگر هجوم آورد بیرون، اما وقتی پره‌های رقصان برف را دید، تفنگ را گذاشت کنار. دوید به طرفش و دست در شانه، همزمان و هماهنگ شروع کردند به رقص پا. دانه‌های برف دم به دم درشت‌تر می‌شد.

گفت: کاش همیشه این جور بود، خوشی.

قلبش لبریز از اطمینان و شادی شده بود.

دوباره باد قاطی برف شروع کرد به وزیدن. نه می‌شد چشم را باز نگه داشت، نه قد راست کرد. دویدند داخل سنگر. پلیت آهنی دهنه سنگر را بستند و پرده را انداختند. اولین کار بالا دادن شعله فانوس بود و گرم کردن داخل سنگر. برف روی سر و دوش‌شان ذوب می‌شد و صورت ستوان از تمیزی برق می‌زد.

-کاش یک پنجره داشتیم.

چی؟

کیف دارد آدم از پشت پنجره باریدن برف را تماشا کند.

ستوان این را گفت، کتاب فال را برداشت و نشست.

آمد نزدیکش و چشم دوخت به کتاب توی دست ستوان.

ستوان گفت: با شکم گرسنه نمی‌شود.

بعد کتاب را بست و به صورت او نگاه کرد.

منم دل‏ضعف دارم.

سر چند قوطی کنسرو را با سرنیزه باز کرد و محتویات‌شان را ریخت توی ماهی‌تابه و گذاشت روی چراغ.

ستوان باز رفت بود توی بحر کتاب فال. همان‎طور که با یک دست کتاب را گرفته بود و می‌خواند با دست دیگر بند پوتین‌ها را باز کرد و آنها را کند. و پرت‌شان کرد جلو در سنگر. پتوهای دور و بر را هم جمع کرد زیرش درست مثل مرغی توی کاهدان که بخواهد تخم بگذارد.

-انگار سال‌هاست که هیچ نخورده‌ام.

توی صورت ستوان خنده زد. ماهی‏تابه را از سر چراغ برداشت و آورد گذاشت روی جعبه‌ای در وسط، دو تا آب‎پرتقال باز کرد و با سلیقه گذاشت این طرف و آن طرف قاشق و چنگال‌ها را هم، منظم چید بغل قوطی آب‎میوه و دست‌ها را به احترام روی سینه گذاشت.

-قربان

ستوان کتاب را با سر و صدا بست و با خنده خزید جلوتر.

-نور کم داریم

فانوس را برداشت آورد جلوتر. حالا نیمی از سنگر در روشنایی و نیم دیگر در تاریکی بود. و همه چیز مهیا بود محبت از چشم‌های ستوان می‌تراوید و بخار همراه با بوی ادویه از غذا برمی‌خاست.
آرام قاشق‌ و چنگال‌ها را برداشتند و شروع کردند به خوردن، ستوان لقمه‌های کوچک برمی‌داشت.

- می‌دانی من دانشجوی حقوقم سال آخر . . . اگر این جنگ نبود . . . .

اما هست

-آره متأسفانه.

جرعه‌ای آب پرتقال نوشید و او لقمه چرب و بزرگش را نجویده بلعید.

-ما زمین داریم یعنی از پدرم رسیده.

ستوان پرسید: کار می‌کنی روش؟

نه اجاره‌اش دادم دلم می‌خواست ادبیات بخوانم.

***

مدت‌ها بود این قدر راحت و آسوده غذا نخورده بود. همیشه غذا توی سنگر سردلش سنگینی می‌کرد و هر لقمه‌ای که برمی‌داشت فکر می‌کرد لقمه آخر است. با لبخند و دهن پر به چشم‌های عسلی ستوان نگاه می‌کرد و لقمه را می‌جوید. سعی می‌کرد مثل او مبادی آداب باشد.

-دانشجوی حقوق . . . اما الان اینجام من نامزد دارم می‌دانی.

یک لحظه لقمه در دهنش ماند. از بیرون صدای زوزه باد همراه با سرمای‌ گزنده از درزهای اطراف دهانه سنگر می‌آمد تو.

ستوان گفت: فقط هجده سالشه.

سرش را انداخت پایین. نمی‌خواست در آن لحظه به چشم‌های ستوان نگاه کند. آب‎میوه‌اش را تا نیمه‌ خورد و ظرف خالی غذا را برداشت گذاشت کنار. ستوان پاهاش را دراز کرده بود و سعی می‌کرد با شعله فانوس سیگارش را بگیراند.
روبه‎روی هم بی‌کلمه‌ای سیگارشان را دود کردند، دود آبی و معطر سیگار زیر نور ملایم فانوس در فضای بسته و نیمه‎روشن سنگر پیچ و تاب می‌خورد و می‌رفت بالا.

ستوان سیگارش را خاموش کرد و با انرژی برخاست.

خوب، کتاب و مجله که داریم منم توی کوله‏پشتی یک رادیو خوشگل ساخت ژاپن دارم با یک چراغ قرمز کوچولوی ریزه میزه . . . زندگی می‌کنیم گور پدر دانشگاه و حقوق و ادبیات.

از حرف ستوان سر کیف آمد.

-احساس می‌کنم جنگ نیست.

ستوان موج رادیو را چرخاند و آهنگ ملایمی سنگر را پر کرد

به دیواره سنگر تکیه داد و بی‌مقدمه رو به ستوان گفت: انگار خواب می‌بینم، من همیشه خواب می‌بینم خواب موش‌های . . . .

ستوان دوباره سیگاری گیراند.

- با این برفی که شروع شده و در نوک این کوه، خدا می‌داند چند شب باید خواب ببینی.

از حرف ستوان هول شد، رفت و بیرون را نگاه کرد. کولاک بوره کشید و پرضرب پاشید توی سنگر.

ستوان به خنده گفت: به‎جهنم، همه‎چی داریم آب،‌ غذا‌،‌ سوخت . . . .

یک لحظه نگران شد.

ستوان صدای رادیو را زیاد کرد.

-بی‌سیم داریم خبرشان می‌کنیم. فکر کن اصلا آمدیم مرخصی. مثل دو تا دوست قدیمی، تو کوه‌های سوئیس. می‌شود هرچیزی را قابل تحمل کرد، دست خود آدم است.

رادیو را گذاشت زمین و کتاب فال را برداشت.

چند دقیقه‌ای سکوت شد و او هنوز سرپا ایستاده بود دانه‌های برف روی صورتش ذوب شده بود. آمد دسته ورق را برداشت و بُر زد. این کارش دعوت ستوان به بازی بود.

ستوان سر توی کتاب گفت: سه تا سکه لازم داریم هم اندازه.

و اضافه کرد:

من هیچ‎وقت پول خرد توی جیب نمی‌گذارم، بدم می‌آید از صداش.

پول خردهاش را درآورد و ریخت روی جعبه مهمات پیشِ‎روی ستوان.

- من دارم.

ستوان با تعجب گفت: پول ایرانی هم که داری!

گفت: برای یادگاری برداشتم با این انگشتر، دستش را جلو آورد و انگشتر فیروزه‌اش را نشان داد.

بچه‌ها جنازه‌ها را لخت می‌کنند من فقط از این انگشتری خوشم آمد. پول خرده‌هاش هم ریخته بود زمین یه بچه دوازده -سیزده ساله.

ستوان هیچی نگفت.

ادامه داد: انگشتری به انگشتش بزرگ بود. پارچه پیچانده بود دور رکابش. می‌گویند یک شهر دارند پر از سنگ‌های فیروزه‌ای.

ستوان دمغ گفت:‌ قلم و کاغذ حاضر کن!

ورق‌ها را گذاشت روی میز و از توی کوله‎پشتی قلم و کاغذ درآورد. بی‎خود حرف انگشتر را پیش کشیده بود. صورت تیرخورده بچه آمده بود جلو چشمش. نگین انگشتر را با زبان تر کرد و سایید به سینه.

ستوان داد زد: فیروزه را نمی‌سابند، عقیق که نیست.

دستش را آورد پایین.

گفت: آدم‌های عجیبی‌اند.

ستوان سر توی کتاب گفت: بچه‌اند؟

بچه هم باشند مثل بچگی‌های ما نیستند.

ستوان گفت: این یک کتاب فال چینی است آینده را پیشگویی می‌کند.

هنوز هم باورم نمی‌شود، دو تا بچه بودند سیزده - چهارده ساله.

ستوان سر بالا آورد.

- کی‌ها؟

گفت: سربند، رو پیشانی‌شان بود واضح می‌دیدمشان. می‌توانستیم یکی یک خال بکاریم وسط ابروشان.

ستوان گفت: زیر آسمان همه‏چی مثل هم است. آن همه راه را آمده بودند که گوساله را در ببرند.

ستوان با تعجب نگاه کرد!

- از چی حرف می‌زنی؟

- ما پشت خاکریز بودیم، گاوه افتاده بود وسط و باد صداش را می‌آورد. یک‏جوری مثل آدم زخم‎خورده ماغ می‌کشید. ترکش پایش را برده بود.

ستوان گفت: از این اتفاق‌ها زیاد می‌افتد.

نه ما فکر کردیم آمده‌اند راحتش کنند. یکی‌شان نشسته بود و گردن گاو را نوازش می‌کرد. تازه فهمیدیم که گاوه داره می‌زاید. رفیقم حالی‌ش نبود، من بچه روستایی‌ام، می‌خواست بزندشان بی‌شرف آدم نبود.

ستوان جابه‏جا شد و چشم‌هایش را بست.

-چه‎طور می‌شود باور کرد؟ می‌خواست بزندشان.

ستوان گفت: نمی‌شود از چیز دیگری حرف بزنی؟

آمده بودند گوساله را سالم از معرکه در ببرند. من این انگشتری را ندزدیدم فقط می‌خواستم داشته باشمش همین.

ستوان رادیو را بست و دراز کشید.

گفت: بگذار بخوابم.




مطلب بعدی : « عبادت خالصانه »       


پیامهای عمومی ارسال شده

+ بسمه تعالی میلا باسعادت کریمه اهلبیت حضرت فاطمه معصومه برتمام محبین اهلبیت مبارک باد التماس دعا